Black Swan

a girl who is creating herself

Black Swan

a girl who is creating herself

Black Swan

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

مطلبی رو چند روز پیش پست کردم و به واسطه عذاب وجدان لحظه ای پاکش کردم. جالب اینکه تو همون لحظه کوتاه یه نفر لایکش کرد. اما سیر اتفاقات این چند وقت باعث شد بفهمم عذاب وجدانم بی دلیل نیست و کاملن حق دارم که همچین چیزی رو حس کنم. اینکه مدتی میشه به طرز عجیبی به ناراحتی و اندوه دیگران اهمیت نمیدم و بعد ازینهمه، حتا نمیتونم وانمود کنم برام مهمه. تو پست قبلی نوشته بودم اگه سمانه چهار پنج سال پیش بود، باید به این حالت بی حسی و خودخواهی که الان دارم افتخار میکرد. جالبیش اینه که ازین وضعیت راضی ام و فکر نکنم بخوام عوضش کنم.

Black Swan
۱۳ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

نمیدونم کی بهمون یاد داد امید یعنی چی. که منتظر یه فردای بهتر باشیم. که اگه امید نداشتیم الان سرپا هم نبودیم. یه حساب کتاب سرانگشتی میکردیم معلوم بود اوضاع بدتر میشه ولی بهتر نه 

Black Swan
۰۸ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
چون نمیخواستم آخرش بازنده باشم :)
Black Swan
۰۳ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۳۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
چند خط نوشتم و پاک کردم که بگم ما آدما آروم میگیریم، عادت می کنیم، چه حقیقت وحشتناکی.
Black Swan
۲۹ دی ۹۷ ، ۰۰:۴۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

آدم ممکنه بعد از یه مدت قیافه یه نفر رو به سختی به یاد بیاره، یا صداشون دیگه هیچ زنگی رو تو سرش به صدا نیاره، و حتا شنیدن اسمشون هم یاد چیزی نندازه. ولی کاری که حس بویایی با خاطرات آدم میکنه هیچکدوم ازینا نمیکنن. منظورمم بوی تلخ ادکلن هرمس و سیگار نمیدونم چی چی تو فلان کافه نیست. نه. یعنی مثلن یهو وایسادین پای ظرفشویی و دارید دستاتون رو می شورید، بعد یه چیزی میاد تو سرتون که میگید وا این از کجا پیداش شد؟ و این اتفاق هزار بار دیگه هم میوفته و شما می فهمین اینکه همیشه دم ظرفشویی یاد همچین چیز بی ربطی میوفتین خیلی هم اتفاقی نیست. ممکنه از بوی مایعِ دستشویی یا چیزی باشه مثلن. بعد تازه جالب اینه که وقتی شما با بو یه چیزی رو یاد می آرید، برعکس وقتی که یه نشونه می بینید و تو فکرش میرید، فقط خاطره رو جلو چشمتون تداعی نمیکنه، دقیقن شمارو می بره همونجا همون روز همون ثانیه. یعنی میخوام بگم یه جور ماشین زمانه و از هر خاطره و نشونه کوفتی دیگه ای بهتر کارش رو بلده. تو مواردی هم، بهتر بلده چطور حال ما رو بگیره. 

Black Swan
۲۶ دی ۹۷ ، ۱۷:۵۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

نگاه کن. تابستون و پاییز تموم شدن و الان زمستونه. چند بار بارون اومد. حتا چند روز پیش برف هم اومد. اینجا هنوز همونقدر آروم و خیابون همونقدر باریکه. اونوقت بعد اینهمه وقت هنوز دارم می لرزم. فکر میکردم خوب میشم، نشدم. یادم نمیاد آخرین باری که انقدر احساس ناامنی می کردم. کاش این پنج ماهی که داشتم می دوییدم یکی بود وسط راه دستم رو میگرفت و می گفت صبر کن. جواب همه سوالا مثل هم نیست. اشکال نداره اگه قوی نیستی. اشکال نداره اگه از پسش بر نمیای. اشکال نداره یاد کسی بیوفتی و نخوای برگرده تو زندگیت. فکر میکردم دارم فرار میکنم ولی فقط داشتم همون مسیر قبلی رو صد بار عقب جلو می رفتم. هنوز نمی فهمم اینهمه عجله برای چی بود. چرا نذاشتم خودش درست بشه؟ مثل کاری که همیشه میکنم. دنبال کاتالیزگر می گشتم. انگار که خودم رو نمی شناختم. نمیدونستم هیچی مثل زمان درستش نمیکنه. کاش یکی بهم میگفت نمیخواد انقدر به خودت سخت بگیری. 

Black Swan
۱۶ دی ۹۷ ، ۲۰:۳۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

+ آیینه دقمه دقیقن

- تو که پزشکی نمیخواستی اصن

+ آدم موفقه و با پشتکار به هدفش رسیده این رو مخمه 


Black Swan
۱۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام. حالت چطوره؟ اوضاع خوبه؟ اگه کنجکاوی بدونی- اگرچه بعید میدونم- اینجا اوضاع خیلی خوبه. پاییز چندین بار بارون اومد و زمستون سردی هم نیست. اینجا هنوز همونطور آرومه و خیابون همونقدر باریکه. 

میگن آدم وقتی داره می میره بیشتر از کارایی که انجام داده، از کارایی که انجام نداده پشیمون میشه. نمیدونم تو جز کدوم دسته ای

 و چون من رو نمیشناسی شاید اینطور به نظرت نیاد، اما من همیشه ترجیح میدم از کاری که انجام دادم پشیمون بشم، تا اینکه ساعت ها با خودم فکر کنم اگه اینطور میکردم و اونطور میکردم چی میشد. یعنی تو زندگیم خیلی وقتا بی گدار به آب زدم. و این بار سوالم این بود که چرا اونطور نگاه میکنی؟ البته که جواب خیلی جالب توجهی هم گرفتم. اینطور شد که جلو اومدم و نتیجه ی لرزش دستم اون شب، مواجهه با تو نبود. مثلن من موقع امتحان فیزیک هم همینطور دستام می لرزه. وقتی می رسم به جایی که جواب مسعله رو نمیدونم و اونموقع میشه که از نتیجه می ترسم. ولیکن من اون شب با بخش جدیدی از خودم مواجه شده بودم. اینکه چطور برای چیزی که واقعن میخوام- یا حداقل اون موقع فکر میکردم واقعن میخوام - حاضرم تو چند قدمی خونه، چندین کیلومتر از خط قرمزهای فرضی ذهنم دور بشم و به خاطر چهار تا کلمه خشک و خالی که البته در نهایت صداقت، قدم بزرگی محسوب میشد، اونطور به لرزه بیوفتم. البته جملاتی که بیان کردم با ظرافت تمام انتخاب شده بودن و نگرانی من از اونا نبود. نگرانی من ازونجا شروع شد، که تو فاصله زمانی بسیار کوتاه، داشتم به سوالات پشت سرهم تو جواب میدادم. از طرفی نشون میدادی ریلکسی و انگار که خیلی اینکاره ای، اما مثل روز روشن بود که موقعیت برای تو هم تعجب برانگیزه و فقط تو پنهان کردن احساسات از منی که اونموقع استروژن داشت توی مغزم ترشح میشد بهتر عمل میکردی. بعدها از مامانم شنیدم که بهش گفته بودی وقتی فارسی صحبت میکنی یخ میکنی. با خودم گفتم چطور فارسی حرف زدن براش سخت بوده، وقتی تو همون مکالمه سه چهار دقیقه ای، مرزهای وقاحت رو کیلومتر ها جابه جا کرد، و تصویر ذهنی من در مورد خودش رو، به فجیع ترین حالت ممکن خراب کرد. مثل شیشه ای که در اثر ارتعاش صدا تکه تکه میشه و جلوی چشمم می دیدم که چطور روی زمین می ریخت. و همون موقعی که از مغازه بیرون میومدم، طوری تلخی زبونت ته حلقم رو زده بود که میخواستم همونجا کف خیابون بالا بیارم. و اگر سر سوزنی در پیام ندادن بهت شک داشتم، عکس های پروفایلت رو که دیدم متوجه شدم احتمالن درگیر رابطه پیچیده دیگه ای هستی و این هم درکنار برخورد آزار دهنده ت، اینطور شد که پیام ندادم. حالا میخوام جواب سوالی که اول پرسیدم رو بدم. از چیزی پشیمون نیستم و کل این ماجرا، صرفن تجربه بامزه ای محسوب میشد. و جواب احتمالی سوال دیگه م، که تو بهش جواب ندادی و باز سکوت کردی بم نگاه کردی، اینه که حتمن همه رو اینطور نگاه میکردی. که معلوم بود بی قراری ازش می باره. که میخواستی بری و اینجا جات نبود. خوب شد رفتی. جدی میگم 

 

+این رو گذاشتم اینجا که بدونم هیچی برای پشیمونی وجود نداره. انقدر به خودت سخت نگیر. قول میدم همه چی درست میشه. بذار زمان حلش کنه

 

Black Swan
۱۰ دی ۹۷ ، ۲۱:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

آدم وقتی خیلی منتظر یه چیزی می مونه، یادش میره که برای چی اینهمه بی قرار بوده. یا وقتی خیلی سخت سعی می کنه یه چیزی رو فراموش کنه، بعد یه مدت یادش میره که برای چی اینهمه داشته تلاش میکرده. اصلن شک میکنه به وجود اون پدیده ای که انقدر سخت داشته سعی میکرده فراموشش کنه. یا اون چیزی که منتظرش بوده. میدونین چی میگم؟ اون روز مبینا داشت میگفت که یه شب خواب دیده که سربازی که میره سربازی پی اچ اسید معده ش چه تغییری میکنه؟ یا تعریف میکرد که توی خواب داره یه تست شیمی حل میکنه، ساعتش زنگ میخوره از خواب بلند میشه و چون فکر میکنه داره درس میخونه، ساعتش رو خاموش میکنه و دوباره میخوابه تا بقیه مسعله رو حل کنه. کلی بهش خندیدم و گفتم که به ندرت میشه خوابام یادم بمونه. همین حرفم کافی بود تا خوابای چرت و پرت هر شبم شروع بشه. دیشب هم خوابای چرت و پرت زیاد دیدم. کارایی که داشتم انجام میدادم و اتفاقایی که برام میوفتاد خیلی با تصور فاصله داشت. و قلبم داشت به شدت میزد که چطور دارم همچین گندی بالا میارم. شک کرده بودم که خوابم یا بیدار. یه حساب سرانگشتی کردم و فهمیدم خوابم. گفتم آروم بگیر. داری خواب می بینی. و آروم هم گرفتم. این روزا همش فکر میکنم داشتم خواب میدیدم. هی یه تصویر محوی جلوی چشمم میاد. حس میکنم بقیه آدمایی که میتونن ثابت کنن خواب نبودم فقط دارن اذیتم میکنم و دروغ میگن. تمام مدت داشتم توهم میزدم. تصویری که تو سرمه از خواب هم محو تره. یکم آروم میشم، همونطور که دیشب تو خواب آروم شدم، دوباره شک میکنم. خواب بودم یا بیدار؟ اگر بیدار بودم توهم بود یا واقعیت؟ کاش همش خواب بوده باشه. یکمی آروم میگیرم. دیگه دنبال نشونه نمیگردم. دیگه حتا اگه نشونه ای ببینم منو یاد چیزی نمیندازه. صبحا که میرم بیرون و هنوز آسمون یکمی تاریکه و هوا سرده، یه نور آبی و یه روشنایی کم افتاده کف خیابون، یاد هیچی نمیوفتم. هر روزاین صحنه برام تکرار میشه. میگم آشِناست چون دیروز دیدمش. چون پارسال و سال قبلش دیدمش. بازم جور دیگه ای آشناست. فکر میکنم باید یاد چیزی بیوفتم. شک میکنم. واقعن یاد چیزی نمیوفتم یا دارم سعی میکنم یاد چیزی نیوفتم؟ این کارایی که میکنم، از صبح تا شب، بیشتر شبیه یه ربات شدم که یه برنامه خیلی دقیق براش نوشتن. هیچکس نمیفهمه چی میگم. هیچکس نمیخواد بدونه. نمیخوام هیچکس بدونه. هیچ کاری منو یاد هیچی نمیندازه. از روز اول خودم، خودم بودم یا کس دیگه ای داشته تو کالبدم زندگی میکرده که اینطور حس میکنم خودم نبودم؟ کسی هست ثابت کنه از اولش خودم بودم؟

 

خاکستری گوش کنیم با صدای ابی
Black Swan
۱۵ آذر ۹۷ ، ۱۵:۵۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

نشسته بودم کف اتاق خواهرم که یهو به خودم لرزیدم. گفت عزراییل بو کشید. گفتم کاش می مردم. کاش همین الان می مردم. بهترین وقت برای مردنم همین الانه. اینطوری شونه هام خالی میشد ازین بار وحشتناک که داره خمم میکنه. گفتم نمیدونم چطور به نظر میاد ولی حقیقت اینه که دارم پاره میشم. به یاد ندارم اینهمه فشار روم بوده باشه و در عین حال کول نشون بدم. از طرفی زمان داره مثل برق و باد میگذره و من بی اندازه درمونده م. میگفت می فهمم. راست میگفت. خواهرم تنها کسیه که می فهمه. مثل بقیه فکر نمیکنه دانشگاه رفتن بول شته. هیچی بدتر ازین نیست که با یه نفر حرف بزنی که دغدغه هات براش بی ارزش باشن. جدی میگم. 


+ یه تنهایی ای هست که مثلن همه تو خونه دارن میرن مهمونی و تو میخوای خونه تنها بمونی و این خیلی دلچسبه. یه تنهایی هم هست از سر اجباره. و آبان ماه به طرز وحشتناکی اینطوری برای من گذشت. تف یعنی تففف. 
Black Swan
۲۹ آبان ۹۷ ، ۲۳:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر