مامان میگه چقدر بد شد که همه رو بیدار کردیم. محدثه میگه مگه چند تا بابا داریم؟ من تو دلم میگم مگه مهم تر از اون چیزی تو دنیا داریم؟
مامان میگه چقدر بد شد که همه رو بیدار کردیم. محدثه میگه مگه چند تا بابا داریم؟ من تو دلم میگم مگه مهم تر از اون چیزی تو دنیا داریم؟
Run baby and run and don't look back
Run to the moon and the star
Leave all your fears all the keeps you down
And be all you can all you wanted to
But you can't control it anymore
It's gotta hold down you
Your life just sleep away
But you gonna be ok
Step out of darkness
Now where use to hide
Run to watch our life
Reach for all you hear now you see
But you can't control it anymore
It's gotta hold down you
And seems just like your life just sleep away
Fades away
درِ کشوم رو باز کردم، دنبالِ یه قبض میگشتم. دستم رو بردم عقب تر که گردنبندم رو دیدم، دست کردم و برش داشتم. نگاش کردم و با خودم گفتم: چطوره که دیگه گردن نمیندازمش؟ آخه همیشه گردنم بود، دیگه همه می شناختن قفسِ پرنده برایِ منه. بعد که درست نگاهش کردم یادم اومد. آخه پرنده ش رفته بود، آره رفته بود. هنوزم نمیدونم چطوری، انگار که پر در اورده، رفته باشه. بعد یه مدت هم دیدم درش شکسته و جدا شده ازش. از گردنبند عکس گرفتم و فرستادم برای آرزو.
- پرنده م رفته! :((
- اون که خیلی وقته رفته.
- چی؟
- هیچی، جمله م ایهام داشت.
- جمله منم ایهام داشت.
- پرنده ت که خیلی وقته رفته، قبلن گفته بودی.
- خیلی وقته رفته، من حواسم نبوده.. :)
پی نوشت: عکس خوب نیست، خیلی حالت معنوی داشت. :-"
میدونی عجیبه.. بیشتر از این که دلیل رفتارای هیچکس رو نمی فهمم و هر لحظه، بیشتر از قبل به این پی می برم که نمیتونم بفهمم کی راست میگه و کی دروغ و عجیب تر اینکه، بیشتر از اینکه عصبی باشم که چرا به کارام نرسیدم و از همه چی عقب موندم، که چطور با اون آرامش خاطر خوابیدم و خیالم تختِ تخت بود و وقتی از خواب پریدم تماسامُ چک کردم، مبادا زنگ زده باشن و تو خواب رد کرده باشم، که هیچکس زنگ نزده بود.. که عجیبه.. که چطور انقدر بهشون اطمنیان دارم.. بیشتر از هر چیزی.. که بیشتر از اون عجیبه که چطوری چشمام وسط خیابون قرمز میشه.. خیلی عجیبه..
خودم رو پرت میکنم روی تخت، انگار که تازه دارم ستون فقراتم رو حس میکنم که مهره مهره ش از درد بی حس شده ان و استخون پشت گردنم که مثه همیشه درد میکنه و دلم که ناله میکشه یه امروزُ دست بکشم از لیوانای بلند چای و بذارم آروم پلکام بیان روی هم که خب.. نمیان. دیدم روز روزِ خوابیدن نیست، لباسامُ پوشیدم و زدم بیرون و تمام راه رو انقدر غرق فکر و خیال بودم که یهو به خودم اومدم که - منتظر کسی هستین؟ یه لحظه موندم، انگار واقعن اومدم بگم آره. - نه، تنهام. این روزا که میگذرن بدجور گنگن، بدجور خالی ـن. انقدر پر از انتظارن که انگاری بود و نبودشون فرقی نداره. انقدری که کم کم دیگه حسشون نمیکنم. مثه مهره های ستون فقراتم که از درد دیگه حس نمیشدن. خستگی و خواب آلودگی و ناراحتی و دلتنگی رو که بذاریم کنار، یا همون آدمایی که پیششون بودی و الان انگار دنیاشونُ ازت جدا کردن. که دیگه ازشون قطع امید کردی و مهم نیست برات و الباقی که مرتب بهت دل گرمی میدن که قراره برگردن پیشت و دلِ من که دیگه گرم نمیشه.. که مهم نیست هر چقدر زهرا بگه بیا منتظر بمونیم و من.. فقط دیگه مهم نیست برام. ولی قول زیاد گرفتم، قول که تنهاییاتُ با چیزایی که دوست داری پر کن تا ما برگردیم و من که انقدر تنهاییم رو پر کردم و کارایی که دوست داشتم رو انجام دادم که حالم داره ازشون بهم میخوره و هنوز کسی بر نگشته. بعد توی ذهنم کجاییِ محسن چاووشی پلی میشه و اون تیکه ش که میگه: بیا روتو رو کن، منو زیر و رو کن.. منو زیر و رو کن.. و دقیقن از روی که خودم رو شناختم نمیدونستم چی میخوام از زندگیم و وقتی هم که میدونم نمیشه و نمیشه و نمیشه و سخت میشه و می فهمی که تنهایی از پسش بر نمیای، اون موقعست که جاهای خالی بیشتر حس میشه و تازه اونموقع ست که یاد میگیری فقط رو خودت حساب کنی. که مهم نیست بیشتر از انگشتای دست و پات قول گرفتی ولی بازم فقط خودت.. رو خودت حساب میکنی.. و این حقیقت مثه مته هر لحظه بیشتر کوبیده میشه تو سرم که هیچی دیگه مثه قبل نمیشه و باید تو این آشفتگی و بهم ریختگی دنیامون بگردیم دنبال یه روزنه ی جدید. که اگه هیچی مثه قبل نمیشه از لبخندای از ته دلمون و نیشای بازمون گرفته تا مهربونیامون و سادگیامون باید دنبال بهونه های جدید بگردیم برای خوشبختی، ولی انقدر خسته و دل سرد و ناراحتی که باور داری همین روزنه رو هم نمیتونی پیدا کنی و بسط میشینی و پشت درِ امن ترین جای دنیا رو برای خودت جهنم میکنی و وقتی میرسی از خودت می پرسی چرا برگشتی؟ میذاری دقیقه ها بگذرن و ساعتش که برسه مثه آهن ربا شروع میکنی.. درس میخونی، غذا میخوری و هر از گاهی هم میخوابی و این موقع ها دیگه نه حتا آهنگ و اشک و اینجور چیزا قرار نیست معجزه کنن، همچین روزایی رو میگذرونی و اسمش رو میذاری زندگی. انگار که اصلن اهمیت نمیدی..
کاش ما دلمون گیر نمی کرد به چیزی، پامون به جایی بند نبود، وابسته نبودیم، نیاز نداشتیم، هر وقت اراده می کردیم می ذاشتیم و می رفتیم جایی که حقمونه؛ جایی که به خاطر خودمون بخوانمون "ز". نه وقتی که نیازمون دارن دنبالمون بیان و مثه بارِ اضافی نگهمون دارن. نگهمون دارن تا رو هم دیگه اسمایِ اشتباهی بذاریم، که نباید بذاریم ولی حالا که گذاشتیم، فدای سرمون، کاش از تنهایی وحشت نداشتیم. ترسِ تغییر و شروع فصل جدید زندگیمونُ نداشتیم. آره چون.. می ترسیم، وحشت داریم. اگه نمی ترسیدیم می رفتیم و پشتِ سرمونم نگاه نمی کردیم، چون چیزایِ بهتری پشتِ در انتظارمونُ می کشن. ولی چیزایی که الآن پا بندشونیم از ما استفاده می کنن، تاریخ مصرفمون که تموم شد بهمون لگد میزنن و نمی بینیم که دارن از سر و کولمون می رن بالا تا به جایی که می خوان برسن، یا حتی کسی.. می دونی که ز؟ ولی الآن سرِ خودمونُ گرم کردیم. پاگیر همونایی شدیم که نباید باشیم، که نمی فهمنمون، که هر چقدرم دلمون ازشون سنگینه و گردِ غم نشسته روش و هیچی نمیگیم که بیخیال، آخرش به این پِی می بریم که مقصر خودمون بودیم و نمی دونستیم. شاید باید چشمامونُ باز می کردیم، شاید مقصر ما بودیم. مقصر ما بودیم که چیزی نگفتیم.. می دونی که چی میگم ز؟ که سالِ نو نزدیکه، بیا نور بپاچونیم به دلامون، رنگ بریزیم تو پالتامون که اگه امسال رنگ زدیم به بومِ زندگیمون، سال بعد نقاشیِ بهتری بکشیم. ما سالمون اینطوری تحویل نمیشه ز، نه بعدِ اینهمه که هنوز اون چیزی که میخواستیُ نگفتی، خب؟ میخواستم بهت بگم که جاهای خالی زیاده، سختی ها زیاده، این آخرا بدجور به درِ بسته خوردیم، از نارفیقی و بی معرفتی و کسی که رفته از پیشمون.. بیا دنبال نقطه شروع دوباره بگردیم. دیشب تو همه اینا غرق بودم، دلم یه شونه میخواست، که حداقل پهناش یه چند وجبی از مالِ خودم بیشتر باشه.. می دونی که ز؟
You can be amazing