Black Swan

a girl who is creating herself

Black Swan

a girl who is creating herself

Black Swan

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

مامان میگه چقدر بد شد که همه رو بیدار کردیم. محدثه میگه مگه چند تا بابا داریم؟ من تو دلم میگم مگه مهم تر از اون چیزی تو دنیا داریم؟

Black Swan
۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۸:۴۷ موافقین ۴ مخالفین ۰

 

Run baby and run and don't look back

Run to the moon and the star

Leave all your fears all the keeps you down 

And be all you can all you wanted to

 

But you can't control it anymore

It's gotta hold down you

Your life just sleep away

But you gonna be ok

 

Step out of darkness

Now where use to hide

Run to watch our life

Reach for all you hear now you see

 

But you can't control it anymore

It's gotta hold down you

And seems just like your life just sleep away

Fades away

 

 

Black Swan
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Black Swan
۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۲
جدیدن یه سریالی رو شروع کردم، تحتِ عنوان Doctors که در حال پخشه و ده قسمت از بیست قسمت ـش اومده. سریال نسبتن قوی و خوبیه، قبلن تو ژانر پزشکی ندیده بودم ولی موضوعش جدیده. خیلی از لوس بازیا و سوتیایِ بقیه سریالا رو نداره. به پارک شین هه هم باید تبریک گفت به خاطر خودش و انتخابای عالی ـش؛ بازیِ خودش هر سال داره پیشرفت میکنه و کاراکترای قوی تری داره. و اما در موردِ کاپل سریال خب، وقتی فهمیدم نقش اول مرد کیم رائه وونه خیلی خوشم نیومد، تو دلم میگفتم کاش کیونگ سانگ باشه. هر چقدر شین هه با مین هو، جانگ سوک، سوکی، جانگ هوآ و حتا ووبین عالی بود.. خداییش کیم رائه وون دیگه؟ به خصوص که بعد از دیدن گاگنام حس خوبی نداشتم بهش. ولی الآن می فهمم که واقعن عالین با هم و کاملن شیپ ـشون می کنم.

 کاراکتر کیم رائه وون واقعن عالیه. یه مردِ خیال جمع و قوی و به دل می شینه. داستان هم در مورد هه جونگ - شین هه- ست که یه دخترِ شرِ درس نخونِ بدبختِ بیچاره یِ از زندگی سیر شده ست که از درون مرده؛ البته با آی کیو انیشتین. به خاطر چند تا اتفاق تو زندگیش متنبه میشه و تصمیم میگیره درس بخونه، از طرفی مرگ مادربزرگش هم (الآن اسپویل کردم؟ :|) که بهش قول داده بوده دکتر بشه، بیشتر محرکش میشه تا به هدفش برسه، که میرسه. حالا بعد سیزده سال که یه جراحِ موفق شده، کلن آثار خوشبختی و خوشحالی تو زندگیش مشاهده نمیشه. 


روی صحبتم با این قسمتِ آخره. تو اوضاعِ سخت به خودت میگی فقط باید تحمل کنی، فقط باید صبر کنی، به خودت می قبولونی که راه ـت از آدمایِ اطرافت جداست؛ آدمایی که چه حقیقی چه مجازی آزارت میدن. این که داری میری که برسی به یه زندگیِ بهتر. کر و کور و لال میشی وقتی بهت می خندن و باورت ندارن، خودتم تهِ دلت نمی دونی دقیقن چی میخوای و سردرگمی. آسیب دیدی. آسیبایی که هر چقدر جلوشون رو گرفتی ضربه شون رو زدن، قراره زخما قوی ترت کنن ولی خسته ای. 

حالا فرض میگیریم می رسی. میشی همون چیزی که میخوای، آدمایی رو که نمیخوای خط میزنی و الباقی مسائل. پول و قدرت و افتخار و هر چی. خب حالا بعد اینا.. که چی؟ حالا نه خدایی آخرش که چی؟ کلن همچین فکرایی این روزا تو سرم وول میخوره. نظرم در مورد درس و کار و رابطه زن و مرد و زندگی همین شده. امیدوارم موقتی باشه، ولی هر جور فکر میکنم می بینم هدفای دنیویی برام کافی نیستن، معنوی هم که فی الحال به فازم نمیخوره. فک کنم باید دنبالِ یه دنیای دیگه بگردم. ولی خب که چی؟ آخرش که چی؟

Black Swan
۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۶ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳ نظر
میدونی، فکر می کنم تقریبن دارم پیداش میکنم. وقتی که سمت رختخواب میرم، سرم به بالشت نرسیده افکار هجوم میارن و خودشون رو به در و دیوار مغزم میکوبن. مغزم رو فشار میدن، شقیقه هام رو داغ میکنن و لبریز میشن از سرم. همون فکرایی که باید نوشته شه، گفته شه، حل بشه ولی نمیشه.. مثلِ بمب ساعتی شدم؛ که منتظر تلنگره تا بریزه بیرون و به آتیش بکشه همه جا رو. ولی نمیکشه. فشارای روانی ای که هر روز از هر طرف بیشتر میشن و خودت موندی و خودت. ولی دیگه یاد گرفتی تنهایی از پسش بر بیای. یاد گرفتی هر طور شده راهت رو پیدا کنی و منتظر کسی نشینی. بعضی وقتا جا میزنم، میخوام عقب بکشم ولی راهی ندارم. ولی سخت تر از این که خودت رو نگهداری، خودت رو با حالِ خوب نگه داری، اینه که پا بکشی. این ترسناک تره. اگه خوب نباشی ترسناک تره. من از فکر شکستن خودم از این بیشتر میترسم. چون اگه شروع کنم نمیدونم چه راهی درازی دارم برای برگشتن. ما محکوم شدیم به چیزی که فرصتِ انتخابشون رو ازمون گرفتن. تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که استفاده کنیم. هر چی بیشترمیگذره بیشتر میفهمم که چیزایِ مهم تری هم هست. که قضیه فقط انتخاب کردن راه نیست، وقتی انتخاب میکنی تازه شروع میشه. سنگای ریز و درشتی که حتا توقعشون رو هم نداشتی راهت رو سخت میکنن. اونوقته که باید ازخیلی چیزا بگذری، اونوقته که نباید شک کنی چون اگه شک کنی کارت تمومه. دارم پیداش میکنم. اینکه تو اوج فشارا، وقتی داری زیر دست و پای زندگی له میشی؛ آروم چشمات رو ببندی و دنبال لحظه حال بری، خوب حسش کنی. چون خوب میدونی قراره برسی. وقتی بسط پیدا میکنی، ذهنت باز میشه و حس میکنی واقعن همه چیزایی که میخوای رو میتونی به دست بیاری. اونوقته که مشکلاتت کوچیک میشن و دیگه جایی ندارن. فکر کنم دارم پیداش میکنم. رهایی رو میگم، همون رهایی که حرفش بود. چون من دارم میام. میدونی که روحیه جنگندگی ندارم. قراره مرزا رو بی سر و صدا بشکنم و از زیرش بخزم. مثه گلِ توی مرداب.. مثه قوی سیاه.. مثه من. 
Black Swan
۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

درِ کشوم رو باز کردم، دنبالِ یه قبض میگشتم. دستم رو بردم عقب تر که گردنبندم رو دیدم، دست کردم و برش داشتم. نگاش کردم و با خودم گفتم: چطوره که دیگه گردن نمیندازمش؟ آخه همیشه گردنم بود، دیگه همه می شناختن قفسِ پرنده برایِ منه. بعد که درست نگاهش کردم یادم اومد. آخه پرنده ش رفته بود، آره رفته بود. هنوزم نمیدونم چطوری، انگار که پر در اورده، رفته باشه. بعد یه مدت هم دیدم درش شکسته و جدا شده ازش. از گردنبند عکس گرفتم و فرستادم برای آرزو.

- پرنده م رفته! :(( 

- اون که خیلی وقته رفته. 

- چی؟

- هیچی، جمله م ایهام داشت.

- جمله منم ایهام داشت.

- پرنده ت که خیلی وقته رفته، قبلن گفته بودی.

- خیلی وقته رفته، من حواسم نبوده.. :)


پی نوشت: عکس خوب نیست، خیلی حالت معنوی داشت. :-"


Black Swan
۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۲ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳ نظر
خوابیدم و رفتم زیر پتو. یه چند دقیقه ای که گذشت، داشتم فکر میکردم که چطور میتونم خودمُ از زیر پتو بکشم بیرون و برم سمتِ آشپزخونه که اومد تو اتاقم. توی دستش لیوان دمنوشِ بزرگ خودش بود. خیال کردم برای خودشه و خیالم راحت شد که حداقل قرار نیست چای درست کنم. اومد بالای سرم و گفت: چای نبات و دارچین اوردم برات. خندیدم و گفتم: نبات داغ. نذاشتم خنده خشک شه به لبام، راستش من اینجوری تو خاطرات غرق می شم، گاهی اوقات بدجور تسکین میدن خب. این مدت که بدجور دلم میخواد از همه ی آدما فاصله بگیرم انگار یه سریاشون رو باید نگه دارم. اینایی که انتظارشون رو میکشی و بر میگردن. یهو جلوشون میزنی زیر گریه که لعنتی بهم بگو خاک تو سرت احمقِ کودنِ آبکش. که زمزمه میکنن اشکال نداره. که نمیدونن چی میخوای بشنوی، که کوچیکترین ایده ای ندارن چته، که هیچی نمیدونن.. ولی بدجور باید باشن.. بدجور.. و من متنفرم ازین حس نیاز، که وقتی خوب نیستی تشدید میشه و همون موقع هم که کسی نیست، تو اوج خواستن نمیخوای. چای رو خوردم و تکیه دادم به دیوار. گرماش جاری شد توی دلم و راستش، بدجور دلم میخواست که.. آره.. بعضی وقتا فکر میکنم. البته این روزا کاری به جز فکر کردن ندارم ولی، فکر می کنم که چند تا رابطه اشتباهی داشتم و به خاطرش چه آدمایی رو از دست دادم. آدمایی که هر چقدر فکر میکنم نمی فهمم چجوری از پیشم رفتن و بدون شک، انقدر باهوش بودن که از پیشم رفتن ولی.. بدجور.. خیلی ناجوره. اینکه فکر میکنم یه سریشون رو به خاطر همینایی که امروز حتا برام وقت ندارن از دست دادم. ولی باز به خودم دل گرمی میدم، آدم آدمه دیگه. این اذیتت نمی کرد اون یکی.. این روزا بدجور دلم میخواد از آدما فاصله بگیرم، منتها بد خلقی و اینجور چیزا فایده نداره. من که تو اوجِ سردی می فهمم نمیتونم ازشون دور باشم. حالا حتا اگه تو وقتای خالی ـم مشغول جمع کردن کاج و صدف و شمع و گل باشم.. اینا که جون ندارن؟ دارن؟ و حداقل هنوز که به نتیجه ی درستی نرسیدم، ولی اینجوری تمومش کنم که رویا، تو که داری میری و من بهت گفتم که چقدر خوشحالم برات و بازم میگم ولی، من سالِ دیگه قرار نیست جون بدم با شعرای سید علی صالحی، قراره بخندم بهشون، حالا هِی اردیبهشت.. هِی اردیبهشت.. هی ری را.. 


من شمال زاده شدم 
اما تمامِ دریاهای جنوب را من گریسته‌ام. 
راهِ دورِ تهران آیا 
همیشه از ترانه و آوازِ ما تهی خواهد ماند؟!

حوصله کن ری‌را، 
خواهیم رفت. 
اما خاطرت باشد 
همیشه این تویی که می‌روی 
همیشه این منم که می‌مانم...

Black Swan
۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۷ موافقین ۴ مخالفین ۰

میدونی عجیبه.. بیشتر از این که دلیل رفتارای هیچکس رو نمی فهمم و هر لحظه، بیشتر از قبل به این پی می برم که نمیتونم بفهمم کی راست میگه و کی دروغ و عجیب تر اینکه، بیشتر از اینکه عصبی باشم که چرا به کارام نرسیدم و از همه چی عقب موندم، که چطور با اون آرامش خاطر خوابیدم و خیالم تختِ تخت بود و وقتی از خواب پریدم تماسامُ چک کردم، مبادا زنگ زده باشن و تو خواب رد کرده باشم، که هیچکس زنگ نزده بود.. که عجیبه.. که چطور انقدر بهشون اطمنیان دارم.. بیشتر از هر چیزی.. که بیشتر از اون عجیبه که چطوری چشمام وسط خیابون قرمز میشه.. خیلی عجیبه..

Black Swan
۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۸ موافقین ۳ مخالفین ۱

خودم رو پرت میکنم روی تخت، انگار که تازه دارم ستون فقراتم رو حس میکنم که مهره مهره ش از درد بی حس شده ان و استخون پشت گردنم که مثه همیشه درد میکنه و دلم که ناله میکشه یه امروزُ دست بکشم از لیوانای بلند چای و بذارم آروم پلکام بیان روی هم که خب.. نمیان. دیدم روز روزِ خوابیدن نیست، لباسامُ پوشیدم و زدم بیرون و تمام راه رو انقدر غرق فکر و خیال بودم که یهو به خودم اومدم که - منتظر کسی هستین؟ یه لحظه موندم، انگار واقعن اومدم بگم آره. - نه، تنهام. این روزا که میگذرن بدجور گنگن، بدجور خالی ـن. انقدر پر از انتظارن که انگاری بود و نبودشون فرقی نداره. انقدری که کم کم دیگه حسشون نمیکنم. مثه مهره های ستون فقراتم که از درد دیگه حس نمیشدن. خستگی و خواب آلودگی و ناراحتی و دلتنگی رو که بذاریم کنار، یا همون آدمایی که پیششون بودی و الان انگار دنیاشونُ ازت جدا کردن. که دیگه ازشون قطع امید کردی و مهم نیست برات و الباقی که مرتب بهت دل گرمی میدن که قراره برگردن پیشت و دلِ من که دیگه گرم نمیشه.. که مهم نیست هر چقدر زهرا بگه بیا منتظر بمونیم و من.. فقط دیگه مهم نیست برام. ولی قول زیاد گرفتم، قول که تنهاییاتُ با چیزایی که دوست داری پر کن تا ما برگردیم و من که انقدر تنهاییم رو پر کردم و کارایی که دوست داشتم رو انجام دادم که حالم داره ازشون بهم میخوره و هنوز کسی بر نگشته. بعد توی ذهنم کجاییِ محسن چاووشی پلی میشه و اون تیکه ش که میگه: بیا روتو رو کن، منو زیر و رو کن.. منو زیر و رو کن.. و دقیقن از روی که خودم رو شناختم نمیدونستم چی میخوام از زندگیم و وقتی هم که میدونم نمیشه و نمیشه و نمیشه و سخت میشه و می فهمی که تنهایی از پسش بر نمیای، اون موقعست که جاهای خالی بیشتر حس میشه و تازه اونموقع ست که یاد میگیری فقط رو خودت حساب کنی. که مهم نیست بیشتر از انگشتای دست و پات قول گرفتی ولی بازم فقط خودت.. رو خودت حساب میکنی.. و این حقیقت مثه مته هر لحظه بیشتر کوبیده میشه تو سرم که هیچی دیگه مثه قبل نمیشه و باید تو این آشفتگی و بهم ریختگی دنیامون بگردیم دنبال یه روزنه ی جدید. که اگه هیچی مثه قبل نمیشه از لبخندای از ته دلمون و نیشای بازمون گرفته تا مهربونیامون و سادگیامون باید دنبال بهونه های جدید بگردیم برای خوشبختی، ولی انقدر خسته و دل سرد و ناراحتی که باور داری همین روزنه رو هم نمیتونی پیدا کنی و بسط میشینی و پشت درِ امن ترین جای دنیا رو برای خودت جهنم میکنی و وقتی میرسی از خودت می پرسی چرا برگشتی؟ میذاری دقیقه ها بگذرن و ساعتش که برسه مثه آهن ربا شروع میکنی.. درس میخونی، غذا میخوری و هر از گاهی هم میخوابی و این موقع ها دیگه نه حتا آهنگ و اشک و اینجور چیزا قرار نیست معجزه کنن، همچین روزایی رو میگذرونی و اسمش رو میذاری زندگی. انگار که اصلن اهمیت نمیدی..

Black Swan
۲۳ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۵ موافقین ۴ مخالفین ۱ ۳ نظر

کاش ما دلمون گیر نمی کرد به چیزی، پامون به جایی بند نبود، وابسته نبودیم، نیاز نداشتیم، هر وقت اراده می کردیم می ذاشتیم و می رفتیم جایی که حقمونه؛ جایی که به خاطر خودمون بخوانمون "ز". نه وقتی که نیازمون دارن دنبالمون بیان و مثه بارِ اضافی نگهمون دارن. نگهمون دارن تا رو هم دیگه اسمایِ اشتباهی بذاریم، که نباید بذاریم ولی حالا که گذاشتیم، فدای سرمون، کاش از تنهایی وحشت نداشتیم. ترسِ تغییر و شروع فصل جدید زندگیمونُ نداشتیم. آره چون.. می ترسیم، وحشت داریم. اگه نمی ترسیدیم می رفتیم و پشتِ سرمونم نگاه نمی کردیم، چون چیزایِ بهتری پشتِ در انتظارمونُ می کشن. ولی چیزایی که الآن پا بندشونیم از ما استفاده می کنن، تاریخ مصرفمون که تموم شد بهمون لگد میزنن و نمی بینیم که دارن از سر و کولمون می رن بالا تا به جایی که می خوان برسن، یا حتی کسی.. می دونی که ز؟ ولی الآن سرِ خودمونُ گرم کردیم. پاگیر همونایی شدیم که نباید باشیم، که نمی فهمنمون، که هر چقدرم دلمون ازشون سنگینه و گردِ غم نشسته روش و هیچی نمیگیم که بیخیال، آخرش به این پِی می بریم که مقصر خودمون بودیم و نمی دونستیم. شاید باید چشمامونُ باز می کردیم، شاید مقصر ما بودیم. مقصر ما بودیم که چیزی نگفتیم.. می دونی که چی میگم ز؟ که سالِ نو نزدیکه، بیا نور بپاچونیم به دلامون، رنگ بریزیم تو پالتامون که اگه امسال رنگ زدیم به بومِ زندگیمون، سال بعد نقاشیِ بهتری بکشیم. ما سالمون اینطوری تحویل نمیشه ز، نه بعدِ اینهمه که هنوز اون چیزی که میخواستیُ نگفتی، خب؟ میخواستم بهت بگم که جاهای خالی زیاده، سختی ها زیاده، این آخرا بدجور به درِ بسته خوردیم، از نارفیقی و بی معرفتی و کسی که رفته از پیشمون.. بیا دنبال نقطه شروع دوباره بگردیم. دیشب تو همه اینا غرق بودم، دلم یه شونه میخواست، که حداقل پهناش یه چند وجبی از مالِ خودم بیشتر باشه.. می دونی که ز؟

 

You can be amazing

You can turn a phrase into a weapon or a drug
You can be the outcast
Or be the backlash of somebody's lack of love
Or you can start speaking up
Nothing's gonna hurt you the way that words do
When they settle 'neath your skin
Kept on the inside and no sunlight
Sometimes the shadow wins
But I wonder what would happen if you
 
Say what you wanna say
And let the words fall out
Honestly I wanna see you be brave
 
With what you want to say
And let the words fall out
Honestly I wanna see you be brave
 
I just want to see you
I just want to see you
I just want to see you
I wanna see you be brave
 
I just want to see you
I just want to see you
I just want to see you
I wanna see you be brave
 
Everybody's been there, everybody's been stared down
By the enemy
Fallen for the fear and done some disappearing
Bow down to the mighty
Don't run, stop holding your tongue
Maybe there's a way out of the cage where you live
Maybe one of these days you can let the light in
Show me how big your brave is
 
Say what you wanna say
And let the words fall out
Honestly I wanna see you be brave
 
With what you want to say
And let the words fall out
Honestly I wanna see you be brave
 
And since your history of silence
Won't do you any good
Did you think it would?
Let your words be anything but empty
Why don't you tell them the truth?
 
Say what you wanna say
And let the words fall out
Honestly I wanna see you be brave
 
With what you want to say
And let the words fall out
Honestly I wanna see you be brave
 
I just want to see you
I just want to see you
I just want to see you
I want to see you be brave
 
I just want to see you
I just want to see you
I just want to see you
I want to see you be brave
 
I just want to see you
I just want to see you
I just want to see you
I want to see you be brave
 
I just want to see you
I just want to see you.
 
+ من ازین حرفا زیاد میزنم، چون وبلاگمه، بله، خیلی هم خشن طور میگم که وبلاگ خودمه و حق دارم بنویسم. D: وگرنه خوب بلدم این حرفا رو تو دنیایِ واقعی بزنم تا ببینم میشه تحملم کرد یا نه، همچین سمانه ای تو دنیای واقعیتون باشه.
Black Swan
۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر