Black Swan

a girl who is creating herself

Black Swan

a girl who is creating herself

Black Swan

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

می دونی پِ، بعضی وقتا هست که دیگه لانا دل ری هم جواب نمیده، اِمی واینهاوس و بِردی هم جواب نمیدن، وان پیس و پینوکیو و قویِ سیاه و مروارید هم جواب نمیدن، بدترین بخشِ قضیه اینجاست که حتّی نوشتن هم جواب نمیده. زبون آدم که قفل بشه تموم میشه، یعنی آدم بعضی وقتا حرفاش داره خفه ـش می کنه، یه عالم حرف داره؛ ولی انقدر حجم ـشون زیاده که ترجیح میده سکوت کنه.

آخرین بار زمستون بود؟ نمیدونم، مطمئن نیستم.. فقط شالگردنِ سرمه ای- سفیدت یادمه؛ وقتایی که دیگه هیچی جواب نمیده، تو باید جواب بدی ولی مشکل اینه که نیستی.. نیستی وقتی باید باشی، حالا نمیخوام بگم همه ی مشکلتام با تو حل میشه ها، مثلاً تو نمی تونی جلویِ رفتنمون رو بگیری، حتّی نمی تونی کاری کنی که شارژرام انقدر مرتب نسوزن، حتّی نمیتونی کاری کنی که من سه شنبه بتونم برم پردیسِ 3، ولی فقط بودنت خوبه؛ حالا هم که نیستی به درک، هیچکس از نبودنت نمی میره، می میره؟!

پِ، همه چیز به نظر خوب میومد، رفته بودم شهر کتاب، حتّی دلم میخواست بازم برم، هنوز کلّی سریال و انیمه برای دیدن مونده بود، به این فکر می کردم که تابستونِ پیش رو اونقدر ها هم مزخرف نیست، حتی داشتم فکر می کردم که ممکنه اونجا هم خوش بگذره. ولی امروز صبح خیلی چیزا رو فهمیدم، فهمیدم که من زیادی خوش خیال بودم. پِ! من دارم میرم و هیچی نمی تونه جلویِ این اتفاقو بگیره، امکان نداره اونجا روزای خوبی داشته باشم، من زیادی خوش بینم و همه اینا به خاطر خوش خیالی ـمه.

گفتم خوش خیالی، پِ؟ هنوز داری میخونی؟ چه سوال مسخره ای. معلومه که نمیخونی، من حتّی مطمئن نیستم تو الآن زنده باشی، یعنی حاضرم شرط ببندم که خودکشی کردی. مگه میشه آدم این همه وقت غیب بشه؟ بله، پِ. تو این هفته هایی که گذشت من بدونِ اینکه روحم خبر داشته باشه، تبدیل شده بودم به خوش خیال ترین آدمِ دنیا. یعنی خب معلومه که آدم بعضی وقتا میخواد برای خودش باشه، معلومه که چیزِ عجیبی نیست. اینکه آدم فقط و فقط برایِ خودش باشه و نه هیچکس دیگه و در کنار اینا کوچکترین احساسُ مسئولیتی نسبت به اطرافیانش نداشته باشه. 

پِ. من زیادی خوشحال بودم، تو بهترین حالتِ خودم، حتّی کم کم داشتم حس می کردم که خوشبختم، به قول لانا دل ری تو یکی از آهنگاش Everything I want I have I even think I found God قبل از این فکر می کردم امکان نداره آدم هر چی که بخوادُ داشته باشه، البته هنوز هم به این موضوع اعتقاد دارم، ولی تو یه مقطع کوتاهی امکان داره این اتفاق بیوفته، وگرنه معلومه که نمیشه. مهم اینه که عاشقِ خودِ اونموقع ـم بودم، همه چیز حقیقتاً عالی بود. ولی خب پِ، بهت یه نصیحت می کنم؛ هر وقت حس کردی هیچ مشکلی نداری بدون یه جایِ کار می لنگه، البته تو حق داری از اون تایمِ خوشحالیت کاملاً استفاده کنی ولی همزمان باید خودتو برای بقیه ـش آماده کنی.

پِ، من از همه غافل شده بودم، حتّی به تو هم فکر نمی کردم. یعنی در حالتِ عادی آدم خودخواهیم، البته، خودخواه بودن و مغرور بودن دو تا مسئله جدان، که خب من مغرور نیستم. اگه مغرور بودن به خودشیفتگی کوچکترین ربطی داشته باشه پس نیستم، من متنفرم از اینکه خود شیفته باشم. منظورم از خودخواهی اینه که در حالت عادی، یه بخشی از وجودم که خیلی هم کوچیک نیست، علاقه داره خودش کاملاً تو بهترین مود باشه و کوچکترین اهمیتی نده که آدمای اطرافش چه حالی دارن. خب همه ی آدما یه چنین خصوصیاتِ مزخرفی دارن، باید با همین خصوصیاتِ مزخرفشون قبولشون کنی. 

خلاصه، پِ، اون حالتِ خوش خیالی و بی خیالی بهترین حالتم بود و من که همچنان عاشقِ اون حالت، ولی وقتی نگاه کردم و دیدم چقد آدما رو تو این مدت از خودم رنجوندم، دیدم خیلی هم خوش نمیگذره. حالا، پِ، اون قسمتِ خود خواهِ وجودم بود؟ اون هنوزم دلش میخواد بیخیال باشه، تصور کن به محظِ تموم شدن اون دوره بلاهای آسمانی سرت نازل شن، یه عالمه فشار که قبل از این روت نبوده. اون ناخودآگاهِ وجودم ترجیح میده سرشو فرو کنه تو مانیتورُ غرقی کِی دراما و وان پیس ـش بشه و کتابشو بخونه و بازی ـش رو بکنه، به جایِ اینکه به حرفای فازِ دیپیِ دوستاش گوش کنه، ولی مشکل اینجاست که من هم یه روزی این وضعیت رو داشتم و اونا کنارم بودن، اگه حالا من نباشم فقط شونه خالی کردن از زیرِ بارِ مسئولیته.

می دونی پِ؟ حالا که دارم فک می کنم می بینم این حرف نزدنام یه روز منُ میکشه، واقعاً می گم. حتی اگه منُ نکشه، داره داغونم میکنه. به قولِ ملانی: کاش میشد حرفامون جاشَن تودستامون، تو حسِ نگاهامون. پِ، اگه من حرفام تو دستام جا میشد، اگه من حرفام تو نگاهم جا میشد، وضعیت خیلی بهتر بود. حداقل می تونستم تابستون بهتری داشته باشم، حداقل می تونستم اینجا موندنی شم. به جهنم که دلم برای نیلوفر تنگ شده، یا برای کتابشهر و بچگیا، من نمیتونم از اینجا برم پِ، نمیتونم؛ باور کن خیلی سخته...

+پلاس: 

و آن حضرت خطاب به من این چنین فرمود: [اسمایلیِ خر کیف]

تنها کسی که واقعاً حس کردم می فهمه و درک می کنه حتّی اگه شرایطم ـم درک نکنه ولی تونست چون کسی نبود که بگه حرف حرفِ منِ به حرف من گوش بده، خودش به حرفام گوش داد! وایساد تا حرفامو بزنم چیزایی که گفت تونست آرامش درونم به وجود بیاره، وقتی که باهام حرف می زد یا باهاش حرف می زدم استرس نداشتم که وای الآنِ که دعوا شه، کسی نبود که بخواد به زور وانمود کنه و بگه من تو رو درک می کنم، تو باید اینجوری باشی! روراست بودم بام، وقتی حالمُ نفهمید گفت نفهمیدم و بحرفام گوش داد و بازم با اینکه گفت نفهمیدم نمی دونم چیشد که خوبم کرد... :) 


Black Swan
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر
 
بویِ قهوه توی سالن پیچیده بود، هوا گرم بود و هنوزم نمی فهمم تو اون گرما چجوری با آرامش قهوه میخوردن. نشستـم رو صندلی، صندلیش غِژغِژ میکرد، ولی بهترین جا بود. پرژکتورا که روشن شد فهمیدم این مزخرف ترین دکوریهِ که تا حالا دیدم. نمایشنامه روایتِ چند روز از زندگیِ یه خانواده سه نفره بود، لورا و تام و مادرشون آماندا و پدری که گذاشته و رفته. آماندا اصرار داره لورا ازدواج کنه. از طرفی لورا نقصِ عضو داره و یکی از پاهاش از اون یکی کوتاه تره، همین باعثِ سرخوردگیش تو اجتماع و خجالتی بودنش شده. 

 

آماندا اصرار میکنه تا تام یکی از دوستاش رو برای شام دعوت کنه خونشون و با لورا آشناش کنه. تام یه پسری رو به نامِ جیم میاره خونه و از طرفی لورا از قبل جیم رو میشناخته، تو دبیرستان با هم بودن و جیم تنها مردی بوده که لورا دوست ـش داشته. بعدِ شام آماندا، لورا و جیم رو تنها میذاره تا با هم حرف بزنن. جیم با لورا حرف میزنه، از همه چی میگه، اینکه چقد لورا خودش رو دستِ کم میگیره، اینکه چقدر بهتر و بیشتر از اون چیزیه که هست و اینکه انقدر نباید خجالتی باشه. تام همه چیزی که لورا میخواد رو بش میده.. همه چیزو! هر حرفی که لورا میخواد بشنوه همه چیزو، بهترین لحظه های زندگیش بهترین حرفایی که باید بشنوه.. نمی دونم چجوری بگم.. لورا پرسید که هنوزم با نامزدشه؟ جیم گفت نه، بعدِ دبیرستان دیگه ندیدمش، از هم جدا شدیم. انگار یه نوری تو دلِ لورا روشن شده بود، یا یه همچین چیزی..

 

بعد جیم شروع کرد به گفتنِ اینکه تو با همه یِ دخترا فرق داری، تو یه چیزی داری که هیچ دختری نداره و لورا هر لحظه مشتاق تر میشد. لورا فکر میکرد حتماً جیم بهش علاقه مند شده. جیم بازم میگفت از اینکه لورا چقد با بقیه دخترا فرق داره، چقد خوبه، حتّی چقدر آرومه و یه چیزی تو وجودش داره که هیچ دختری نداره، نورِ شمع میخورد تو صورتِ لورا و جیم و چقدر قشنگ بازی میکردن. همون موقع که توقع میرفت همه چی خوب تموم شه، همه چی اونجوری که آماندا میخواست پیش بره، جیم گفت باید بره و با نامزدش قرار داره.. حس میکردم رویِ تک تک تماشاچیا یه سطل آب یخ ریختن یا شایدم، فقط من اینجوری بودم.

 

جیم رفت. ولی همون چیزی بود که لورا واقعاً بهش احتیاج داشت، جیم و لورا به هم نرسیدن ولی جیم همه حرفایی که لورا می خواست رو بهش زد، جیم لورا رو از خجالتی بودن در اورد و لورا فهمید چقد بهتر و بالاتر از اون چیزیه که فکر میکنه. لورا نیاز داشت یکی بش بگه.. یکی بهش بگه که چقدر خوبه، چقد فوق العاده ست یا یه همچین چیزی.. جیم یه دنیایی رو به لورا داد، هر چیزی که لورا میخواست هر چیزی که لورا واقعاً بهش احتیاج داشت، جیم زندگیِ بعد از اینِ لورا رو ساخت.

 

وقتی تماشاچیا بلند شدن و شروع کردن به تشویق، من نشسته بودمو آبِ دهنم رو میفرستادم پایین که شاید هم بغضم باهاش بره، خیلی زود تحتِ تاثیر قرار گرفته بودم مگه نه؟ آره... تو جیمِ زندگیِ منی. آخرش خوب تموم نمیشه، ولی تو دقیقاً همونی هستی که من میخوام، تو همون حرفایی رو بهم میزنی که میخوام بشنوم، تو همون کارایی رو میکنی که من تغییر میکنم. تو همون چیزی هستی که من واقعاً میخوام، تو همونی هستی که من بیشتر از هر کسی بهش احتیاج دارم.. تو زندگیِ بعد از اینِ منُ میسازی.. تو جیم ترینِ زندگیِ منی..

 

+ اینکه بلاگفا خرابه، اینکه دو ماههِ خدا میدونه چه بلایی سرش اومده دلیل نمیشه من حرفام خفه ـم کنه؛ دلیل نمیشه ننویسم. آدم بعضی وقتا انقد حرف داره، انقد دلش داره میترکه که ترجیح میده سکوت کنه. هیچکس دوست نداره اونقد زیاد به حرفایِ یه نفر گوش کنه، منم دوست ندارم انقدر حرف بزنم. بعضی وقتا هست این حجمِ حرفا انقدر زیاد میشه که حتی نوشتن هم فایده نداره. آره درد رو از هر طرف بخونی درد عه، ولی برنده اونه که صبر داره.. آره، صبر داشته باش؛ انقد چس ناله دنیا رو نزن عزیزم و اینکه هدفِ من از این پست فقط عنوانِ مطلبه، وگرنه نمیخواستم نمایشنامه تعریف کنم. 

 

+ اینجا رو هم قبلاً داشتم، از شهریورِ دو سال پیش! ولی بعداً اینا رو منتقل میکنم بلاگفا.. 

 
Black Swan
۱۴ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۴ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱ نظر