Black Swan

a girl who is creating herself

Black Swan

a girl who is creating herself

Black Swan

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

درِ کشوم رو باز کردم، دنبالِ یه قبض میگشتم. دستم رو بردم عقب تر که گردنبندم رو دیدم، دست کردم و برش داشتم. نگاش کردم و با خودم گفتم: چطوره که دیگه گردن نمیندازمش؟ آخه همیشه گردنم بود، دیگه همه می شناختن قفسِ پرنده برایِ منه. بعد که درست نگاهش کردم یادم اومد. آخه پرنده ش رفته بود، آره رفته بود. هنوزم نمیدونم چطوری، انگار که پر در اورده، رفته باشه. بعد یه مدت هم دیدم درش شکسته و جدا شده ازش. از گردنبند عکس گرفتم و فرستادم برای آرزو.

- پرنده م رفته! :(( 

- اون که خیلی وقته رفته. 

- چی؟

- هیچی، جمله م ایهام داشت.

- جمله منم ایهام داشت.

- پرنده ت که خیلی وقته رفته، قبلن گفته بودی.

- خیلی وقته رفته، من حواسم نبوده.. :)


پی نوشت: عکس خوب نیست، خیلی حالت معنوی داشت. :-"


Black Swan
۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۲ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳ نظر
خوابیدم و رفتم زیر پتو. یه چند دقیقه ای که گذشت، داشتم فکر میکردم که چطور میتونم خودمُ از زیر پتو بکشم بیرون و برم سمتِ آشپزخونه که اومد تو اتاقم. توی دستش لیوان دمنوشِ بزرگ خودش بود. خیال کردم برای خودشه و خیالم راحت شد که حداقل قرار نیست چای درست کنم. اومد بالای سرم و گفت: چای نبات و دارچین اوردم برات. خندیدم و گفتم: نبات داغ. نذاشتم خنده خشک شه به لبام، راستش من اینجوری تو خاطرات غرق می شم، گاهی اوقات بدجور تسکین میدن خب. این مدت که بدجور دلم میخواد از همه ی آدما فاصله بگیرم انگار یه سریاشون رو باید نگه دارم. اینایی که انتظارشون رو میکشی و بر میگردن. یهو جلوشون میزنی زیر گریه که لعنتی بهم بگو خاک تو سرت احمقِ کودنِ آبکش. که زمزمه میکنن اشکال نداره. که نمیدونن چی میخوای بشنوی، که کوچیکترین ایده ای ندارن چته، که هیچی نمیدونن.. ولی بدجور باید باشن.. بدجور.. و من متنفرم ازین حس نیاز، که وقتی خوب نیستی تشدید میشه و همون موقع هم که کسی نیست، تو اوج خواستن نمیخوای. چای رو خوردم و تکیه دادم به دیوار. گرماش جاری شد توی دلم و راستش، بدجور دلم میخواست که.. آره.. بعضی وقتا فکر میکنم. البته این روزا کاری به جز فکر کردن ندارم ولی، فکر می کنم که چند تا رابطه اشتباهی داشتم و به خاطرش چه آدمایی رو از دست دادم. آدمایی که هر چقدر فکر میکنم نمی فهمم چجوری از پیشم رفتن و بدون شک، انقدر باهوش بودن که از پیشم رفتن ولی.. بدجور.. خیلی ناجوره. اینکه فکر میکنم یه سریشون رو به خاطر همینایی که امروز حتا برام وقت ندارن از دست دادم. ولی باز به خودم دل گرمی میدم، آدم آدمه دیگه. این اذیتت نمی کرد اون یکی.. این روزا بدجور دلم میخواد از آدما فاصله بگیرم، منتها بد خلقی و اینجور چیزا فایده نداره. من که تو اوجِ سردی می فهمم نمیتونم ازشون دور باشم. حالا حتا اگه تو وقتای خالی ـم مشغول جمع کردن کاج و صدف و شمع و گل باشم.. اینا که جون ندارن؟ دارن؟ و حداقل هنوز که به نتیجه ی درستی نرسیدم، ولی اینجوری تمومش کنم که رویا، تو که داری میری و من بهت گفتم که چقدر خوشحالم برات و بازم میگم ولی، من سالِ دیگه قرار نیست جون بدم با شعرای سید علی صالحی، قراره بخندم بهشون، حالا هِی اردیبهشت.. هِی اردیبهشت.. هی ری را.. 


من شمال زاده شدم 
اما تمامِ دریاهای جنوب را من گریسته‌ام. 
راهِ دورِ تهران آیا 
همیشه از ترانه و آوازِ ما تهی خواهد ماند؟!

حوصله کن ری‌را، 
خواهیم رفت. 
اما خاطرت باشد 
همیشه این تویی که می‌روی 
همیشه این منم که می‌مانم...

Black Swan
۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۷ موافقین ۴ مخالفین ۰