امشب قهوه خوردم و دیوانه شدم. به خودم لعنت میفرستادم. حالت تهوع و سردرد و تپش قلب. بعد افکارم شروع شد. یه هفته بیشتره قرصامو نمیخورم. اشتباه کردم. الان احساس میکنم بدون قرصا هیچی نیستم. نزدیکه مغزم رو بالا بیارم. وارد اولین رابطه زندگیم شدم. وارد رابطه شدم و مهم نیست چجور آدمی باشه، طرحوارههای منه که دونه دونه وسط راه قرار میگیره. از اول گفت رابطه مقطعیه. گفتم گور بابای رابطه جدی. وابسته نمیشم. خودم میدونم نمیشم. اصلن من چمیدونم دلبستگی ایمن چیه؟ کجای زندگیم کسی دلبستگی ایمن بهم نشون داده؟ اگه خواستی بری برو. پشت سرت درو باز بذار نفر بعدی بیاد. راست میگفتم. طرحواره وابستگیم نبود که سر راه قرار گرفت، طرحواره رهاشدگیم بود. چون وقتی تو بغلش بودم گفت دوست دارم روز آخرمون هم همین شکلی باشه و خوب از هم جدا شیم. بعد فکر کردم اگه بره گریه نمیکنم. مثل بابام که هر وقت میرفت حتا پشت سرش هم آب نمیریختم. بذار برنگرده. اگه میخواد بره چرا اومده؟
بعد در گوشم گفت دوست دارم. با خودم گفتم زوده. نمیفهمه چی داره میگه. مغزش تو هورموناش شناوره. لبخند زدم. این کدوم طرحوارهست؟ محرومیت هیجانی؟ چطور کسی میتونه منو دوست داشته باشه. میخواد بره. اگه میخواد بره چطور دوستم داشته باشه. من نمیتونم این احساسات رو بپذیرم چون ظرفی برای پذیرشش ندارم. میگم دور سرت بگردم ولی ایندفعه بازداری هیجانی میاد وسط. من که نمیخوام دور سرش بگردم. بعد حتا برام سخت میشه بهش بگم عزیزم. میگم عزیزم میگه عزیزم اما هیچکدوم رو نمیتونم باور کنم. این عزیز منه من عزیز اونم؟
حالم بده. حالم خیلی بده. هر شب دوازده میخوابه ولی میگه به خاطر من تا چهار صبح بیدار مونده. سمانه خوبی؟ حالت بهتره؟ نه نیستم. فکر میکنم دروغ میگه. خودش خوابش نبرده. نه من بیدار میمونم تا خوب شی. به خاطر من نیست. این پسر طرحواره ایثارگری داره.
قرصامو نمیخورم و حالم بد میشه. بعد که حالم بد میشه بهش میگم. زنگ میزنه باهام حرف بزنه. نه چطور میتونه منو تحمل کنه؟ دنبال یه چیز دیگهست. خب باشه مگه تو نیستی؟ بعد از عذاب وجدان میمیرم. اینبار این طرحواره ایثارگری منه. فکر میکنم میخوام انجامش بدم. میمیرم از ترس. نمیتونم. یه قدم جلوتر نمیتونم بردارم. به قدمای پشت سرم نگاه میکنم. کی اینهمه راه اومدم؟
این چه طرحوارهایه که میگه بذار من ولش کنم قبل اینکه اون ولم کنه. بذار بش آسیب بزنم. بذار من آسیب بزنم قبل اینکه آسیب ببینم. میدونی من اولین نفرتم. پس دیگه هرکی رو بغل کنی یا ببوسی یاد من میوفتی. دیوانه این اولین نفر تو هم هست. نه من تو بغل کس دیگه یادش نمیوفتم.
نمیتونم بش تعهد داشته باشم. وقتی میگه میخوام برم چطور میتونم بش تعهد داشته باشم. مقایسهش میکنم. بعد همهی خوبیهاشو نادیده میگیرم. شاید بهتر باشه با پسرای دیگه هم حرف بزنم. بعد عذاب وجدان میگیرم. دارم خیانت میکنم؟ ولی اگه با پسرای دیگه حرف بزنم راحتتر با رفتنش کنار میام. ولی من که همچین آدمی نیستم. تو ذاتم نیست.
طرحواره استحقاقم میاد وسط. تو تشخیص خشمهای منفعلانهم استاد شدم. از چی ناراحتم که نمیخوام باش حرف بزنم؟ چرا به خاطر من بیدار مونده؟ باید میخوابید. اگه میخوابید ناراحت نمیشدی؟ ناراحت میشدم. کاش ناراحتم میکرد. اونوقت یه دلیل خوب داشتم برای اینکه باهاش حرف نزنم. ولی کاری نکرده. من دیوونهم. گفت دیوونهتم دیوونه. گفت لیوهتم لیوه.
بریم سوکان سمانه؟ ببینم چی پیش میاد. نمیخوام ببینمش. میترسم. گند زدم. کاش لال میشدم اون حرف رو نمیزدم. هیچی نشده. میتونی درستش کنی. ناامید میشه ولی درست میشه. تهش اینه که بذاره بره. از اولش اومده بود که بره.
باید یه کوچولو بمیرم. یه کوچولو بمیرم بهتر میشم.
یک هفتهست مطلقن نمیتونم کاری انجام بدم. اتاقم خیلی شلوغ بود و حتا هنوز نتونستم اونو جمعش کنم. بعد که خوب فکر کردم فهمیدم که چرا نمیتونم اتاقم رو مرتب کنم. چون اگر اتاقم رو مرتب کنم، اولین کاری که بعدش باید انجام بدم مرتب کردن ذهنمه. ولی یه هیولایی درونم هست که داره از این بلاتکلیفی تغذیه میکنه. کوچکترین تصمیمی نمیتونم بگیرم. چند روزه تقریبن هر روز سردرد دارم و قرص میخورم و فرداش باز سرم درد میکنه. یهو نشستم و دارم هیچ فعالیتی انجام نمیدم یا حتا فکر خاصی هم نمیکنم ولی تپش قلب شدید میگیرم. انقدر این مدت به سکوت عادت کرده بودم کوچکترین صدایی اذیتم میکنه. خونه برام تبدیل به جهنم شده. اما دوستام همگی یا امتحان دارن یا مریض شدن و من به این خونه بودن اصلن عادت ندارم.
تو سایتای مختلف دنبال کار میگردم ولی هیچ کدوم شرایطشون با من جور در نمیاد. اگر هم جایی باشه و زنگ بزنم، واقعن استرس دارم. اضطراب تبدیل به یه عنصر جدا نشدنی ازم شده. حس میکنم نمیتونم وارد اجتماع بشم. حس میکنم هیچوقت نمیتونم این کار رو بکنم. هر وقت خودم رو تو یه موقعیت جدید میبینم، متوجه میشم برعکس چیزی که جملات انگیزشی به خوردم داده بودن، به جای اینکه قویتر شده باشم، از قبل شکنندهتر شدم. و این خیلی من رو میترسونه. عجیب پر از شک و ترس و ناامیدیام.
تو چند هفته گذشته اتفاقاتی افتاد و همگی دست به دست هم دادن که احساس کردم چیزی از وجودم رها شده. الزامن احساس سبکی نکردم. هنوزم حالم خوب نیست. فقط اینکه دست از سرزنش کردن خودم برداشتم. احساس کردم برای یه مدت طولانی داشتم همهی تقصیرا رو گردن خودم مینداختم و خودم رو شدیدن با بقیه مقایسه میکردم. ولی دیدم اشتباه میکردم. چون من آدم مسئولیت پذیری هستم و وقتی به این نتیجه رسیدم که نه، فقط من نبودم، و عوامل دیگهای هم مقصر بودن یعنی واقعن همینطوره. چون برای مدت زیادی حس میکردم دارم بهونه میگیرم و چونه میزنم و فقط میخوام از این واقعیت، که تهش همه چی تقصیر منه فرار کنم ولی نه اینطوری نبود.
من آدم خیلی باهوشی نیستم. ولی همین واقعیت رو تقریبن زود فهمیدم. مثلن راهنمایی بودم و می دیدم برعکس بقیه درسی که معلم میده رو متوجه نمیشم. و خیلی برام عجیب بود. البته الانم که بهش فکر میکنم بیشفعالی و اینجور چیزا هم نداشتم. فقط لازم بود یه مقدار تلاش کنم و همین را واقعن هیچکس یادم نداده بود. تا اینکه رسیدم دبیرستان و فهمیدم باید تلاش کنم. و تلاش کردم و کیف میداد چیزی رو که خیلی وقت خوندی و نفهمیدی و رو صفحه کتاب گریه کردی رو بفهمی.
ولی لازم بود برسم به نقطه الان تا بفهمم بعضی وقت ها واقعن تلاش نقش اصلی رو ایفا نمی کنه. محیط مهمه شرایط مهمه اینا خیلی مهمن. و من احمق بودم که فکر میکردم اینا مهم نیست و سعی داشتم خودم رو خوب نشون بدم. ولی الان فهمیدم که همه اینا مهم بوده و من نمیفهمیدم. با همه این حرفها، خوشحالم که خودم رو بخشیدم و یه بار هم که شده به جای سرزنش خودم و ایراد گرفتن از کم و کاستیهایی که تو این مسیر داشتم، بابت همه تلاشهایی که کردم از خودم تشکر کردم. بابت همه سختیهایی که کشیدم و همین کار ها رو هم هرکسی نمیکنه.
از سالی که شروع کردم وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن، و الان که بهش فکر میکنم عجب زمان طولانیای به نظرم میاد، هرسال میدیدم که وبلاگنویسها روز تولدشون یا نزدیک سال نو یه پست میزنن رو یه جورایی اون سال رو جمعبندی میکنن. و من آرشیو رو چک نکردم ولی تا اونجایی که یادمه هیچوقت این روزای سال حرف خاصی برای گفتن نداشتم و اگر مطلبی بوده یا درسی از اون سال گرفتم یه جایی گوشه ذهنم برای خودم نوشتم.
ولی امسال که تو زندگی هممون سال عجیب و غریبی بود و برای بعضیهامون بیشتر، چند وقتی بود که به فکر بودم یه پستی بنویسم. اول از آخر بگم، که الان پانسیونم.صبح میرم و شب میام و راستش رو بخواین شبا انقدر خستهم که حتا حوصله نمیکنم شام بخورم و میخوابم. شکایتی هم ندارم راستش. امیدوارم بدنم هم همکاری لازم رو داشته باشه تا این چند ماه بگذره. ولی درکل، میخوام بگم که دارم با گوشی تایپ میکنم و سختمه و شاید خیلی چیزایی که تو ذهنمه رو حوصله نکنم بنویسم.
اسفند پارسال، که خب کرونا اومد و کلاسهامون تعطیل شد. در واقع پانسیون هم تعطیل شد. نمیخوام چیزای تکراری بگم، مثل اینکه همه فکر میکردیم موقتیه و خب نبود. هنوزم نیست. اولین چالشی که من با تو خونه موندن داشتم، درس نخوندن بود. در واقع نمیخوام بهش فکر کنم چون واقعن روزای تاریکی بود. و من هیچکاری نمیکردم. هیچکاری. هنوزم خیلی بابتش ناراحتم. میدونم همه یه مدت اینطوری بودن ولی برای من خیلی طولانی شده بود. انگار تو یه اتاق تاریک بودم. اتاقی که درش قفل بود و حتا کلیدش هم تو اون اتاق بود ولی من پیداش نمیکردم. بله، یکی از جالبترین تعریفهایی که در مورد افسردگی خوندم همین بود.
خوب شدم؟ نه. گاهی از نفس کشیدن عذاب میکشم. حتا مسخرهترین چیزا باعث میشه احساس گناه و پشیمونی کنم. فک کنم همین هفته پیش بود که هر شب گریه میکردم. درواقع یه روز بود که از ساعت شش بعدازظهر تا دوازده شب بدون وقفه داشتم گریه میکردم. حتا دسشویی داشتم و اشکهام رو پاک کردم که برم دسشویی و دوباره همونجا هم زدم زیر گریه. هورمونهام افسار به دست گرفته بودن و منم که انگار از این رنج لذت میبردم، کوچکترین کاری برای حواسپرتی خودم نمیکردم.
تا اینکه اومدم پانسیون و میتونم بگم حالم بهتره. در واقع سگ سیاه افسردگی رو میگذارم خونه و میام. خیلی اصرار میکنه که باهام بیاد ولی بهش میگم که اونجا مردم میخوان درس بخونن و نمیتونی باهام بیای و یه کاری کنی بزنم زیر گریه. مامانم فکر میکنه دیوونهم، ولی پول نداشتم و اینجا هم خیلی پول میگیرن. این شد که زنجیرم رو فروختم. و باور کنین درس خوندن و اینطوری زندگی کردن برام از روانشناس و اینا بهتر بوده.
برگردیم به بهار امسال. من به دوستام هم گفتم. فکر نمیکنم تا امسال هیچوقت افسردگی واقعی رو تجربه کرده بودم. معلومه که آدم یه روزایی از زندگی خسته میشه و میبینه دیگه نمیتونه. ولی من اونجایی فهمیدم واقعن مریض شدم، که شب میخوابیدم و میگفتم کاش صبحی نباشه، و صبح میشد و اصلن قبل از اینکه درست هوشیار بشم، میگفتم وای نه.. هنوز زندهم؟ و این یک هفته و دو هفته و سه هفته نبود چندین و چند ماه تو این وضعیت بودم.
و این باعث شد خیلی بیشتر دوستام و اطرافیانم رو موقع افسردگیشون درک کنم. بله همیشه همدردی داشتم و سعی میکردم کمک کنم، ولی اینکه خودت اینجور زندگی رو لمس کرده باشی خیلی فرق میکنه. دیگه میفهمی همیشه این نیست که آدم بخواد به خودش کمک کنه و نکنه. نمیشه. و خب اینو من فهمیدم.
به علاوه اینکه درک احساسات آدما همیشه برام همیشه مشکل بوده. ببینید من از این آدما نیستم که از وقتی تایپ mbti شون رو فهمیدن دارن سعی میکنن بیشتر شبیهش باشن. مسئله اینه که آدم میفهمه تنها آدم عالم نیست که چنین وضعی داره و این دستهبندی شدن کنار آدمایی که شبیهت هستن خیلی حس خوبی داره. خب، حالا که خودم رو شناختم و پذیرفتم من اینم، باید بگم من همینم که هستم؟ نه واقعن. میشه رو فانکشنها کار کرد و من به نظر خودم که پیشرفت خوبی داشتم.
بعد، دوباره یوگا رو شروع کردم. از یوتیوب. بابد بگم که تاثیرات جسمیش عالی بود. به معنای واقعی کلمه معجزه کرد و اغراق نمیکنم! و خب از لحاظ روحی، اینکه الان چند ماهه سعی میکنم حتمن، حتا شده روزی ده دقیقه انجامش بدم و نادیدهش نگیرم بهترین بخش ماجرا بوده.
چالش دوم که چالش خیلیهامون بوده همین تو خونه موندن بود. با چاشنی دلپذیر با خانواده سر کردن. به نظرم وقتی از این چالش سربلند بیرون اومدم، که دیگه مطمعن شده بودیم این داستان خونه نشینی ادامه داره و خودم به شخصه پرچم سفید گرفتم دستم. الان از هرکی بپرسید میگه که من چقدر اخلاقم بهتر شده. و باور کنید آی وُرکد مای ** آف و بابتش به خودم افتخار میکنم. و جا داره تشکر کنم از ویتامینها، چون کمکی به ریزش موهام نکرد و دلایل دیگه داره، ولی دیگه برام ثابت شد تو این مورد کمکم کرد و تلقین نبوده.
میخواستم در مورد فوت شوهرخالهم هم بگم، که بیشتر مثل عمو حسابش میکردیم. ولی خب شروع کردم نوشتن و دیدم نوشتن نداره. حالم گرفته شد اصلن! بگذریم. به علاوه که فکر میکنم اگه تو این مورد چالشی داشتم، خوب از پسش بر نیومدم. یا چمیدونم اصلن. :(
راستی خواهرم یه دوقلو به دنیا اورده، و من هر بچهای رو میبینم هی مطمعنتر میشم که چرا هیچوقت دلم بچه نمیخواد. ولی بازم دلیل نمیشه که اینو بهتون نگم که خیلی دلم براشون رقیقه و دوستشون دارم. :))
خب دیگه
فعلن همینا یادم بود
اگه اینجا رو میخونید یا نمیخونید، امیدوارم حالدلتون خوب باشه. زندگی سخته ولی گویا چارهای نیست. امیدوارم اگه کلیدتون رو تو اتاق تاریک گم کردین و پیدا نمیشه، حداقل یه سنجاقی چیزی پیدا کنید، یا حتا در رو بشکنید، یکم زخمی میشید، ولی بهتر از زندانی بودنه.
بذار یه چیزی رو بگم. اونجوری که توقع داشتم تموم نشد. اصلن فکر نمیکردم حالا تموم بشه. فکر میکردم قراره همونطور احساس ناامنی کنم. نمیکردم اما خب، یهو چرا، بعضی وقتا چرا، شب که میشد، گاهی، چرا. بعد دیدم که نه. یه جوری همه چیز برگشته سر جاش. یه وقتی که حواسم نبوده. همه نشونهها محو شدن. یه جوری که انگار هیچوقت وجود نداشتن. بعد که به دستام نگاه کردم، دیدم انقدرا هم راحت نبوده. دستام یکمی به خون آلود شده بودن. حتا دیدم خودم کمی زخمی شدم پس اشکالی نداره. یه شبایی بود که از عذاب وجدان سخت خوابم میبرد. بعد دیدم اشکالی نداره عوضی باشم. اشکالی نداره این بار یکمی عوضی باشم. جوری رفتار کنم که انگار هیچی نشده. و الان که اینطوری شده، حس میکنم از یک ثانیهش هم پشیمون نیستم. هیچوقت نبودم. اصلن، من اینجا چیکار میکنم؟ دارم از چی مینویسم؟ کی چمیدونه خب closure همینه دیگه. دیگه چی میخوای؟
دانشگاه آزاد چپ و راست بهم اس ام اس میده.
دقیقن نمیدونم چی قبول شدم. صنایع غذایی یا میکروبیولوژی.
ولی میدونم تو همون دانشکده و رشته هایی که همکلاسیام که امتحاناشونو شهریور پاس میکردن و سر کلاس خواب بودن و کل سال مشغول خوش گذرونی و پیِ دوست پسراشون و مسافرت بودن میرن، قبول شدم. میتونم فکر کنم که همه ش استرس داشته باشم یه وقت باهاشون چشم تو چشم نشم.
نمیخوام بگم دانشگاه آزاد خوب نیست فقط میگم نمیدونم چی میشه که اینجوری میشه.
سراسری هم چیزی نزدم به دلایلی. ولی احتمالن همون صنایع غذایی رو دولتی هم میوردم ولی نه تهران یا اصفهان، شهرای دور.
فکر اینکه از بابام بخوام پول شهریه بهم بده وقتی اینهمه وقته حتا نتونستم گوشی بخرم میخوام بمیرم. به فرض هم که برم سرکار - که هیچ تونایی ای ندارم - و بتونم پول شهریه رو بدم، فکر اینکه پولام رو خرج رشته و دانشگاهی بکنم که هیچ جوره بهش علاقه ندارم و بعد چهارسال فارغ التحصیل شم و هیچی به هیچی، میخوام سرم رو بکوبم به دیوار.
خیلی گیجم خیلی. فقط میخوام از حقیقت فرار کنم و از صبح که پا میشم سرم رو فرو میکنم تو طاقچه یا فیدیبو و کتاب میخونم.
اون شب یه مطلبی خوندم. صد تا چیزی که آدم میتونه در مورد خودش دوست داشته باشه. به نظرم بامزه بود. دیدم اینطور که معلومه خیلی خودشیفته م. :)) اونایی که در مورد خودم دوست دارم رو بولد میکنم. آبی ها رو هم خیلی خیلی بیشتر دوست دارم :))
همیشه فکر میکردم یکی از ویژگیهایی که خیلی در مورد خودم دوست دارم بی پرواییمه. اینکه خیلی وقت ها خودم رو تو هیچ چارچوبی محدود نکردم و فقط برای رسیدن به چیزی که میخواستم کار کردم. نمی تونم بگم به هر چیزی خواستم تو زندگیم رسیدم ولی خیلی وقتا از خط قرمزام جلو تر رفتم و کارایی برای رسیدن به اهدافم کردم که وقتی به عقب فکر کردم با خودم گفتم: آیا این واقعن من بودم که این کار رو انجام میدادم؟
و تو لحظه ای که بهش فکر میکنم می بینم دیگه نمیتونم اون کار رو انجام بدم. نه اینکه پشیمون باشم اصلن. فقط انگار تمام کاینات دست به دست هم داده بودن که من، فقط همون روز و همون ساعت و همون لحظه توانایی و قدرتش رو پیدا کنم. چه فعل و انفعلاتی توی سرم رخ داده بود؟
نهایت اینکه خیلی وقت ها به ته کارام فکر نکردم، شروعشون کردم ولی وسطش دیدم ای بابا این من نیستم، اصلن اینجا چیکار میکنم؟ چه فکری با خودم کردم آخه؟
پس دیدم بی پروا بودن همیشه هم اونقدرا خوب نیست. بی پروا بودنی که نتیجه بی عقلی باشه و جز احساسات و هورمون هیچ دلیل دیگه ای نداشته باشه. دیدم منطقی بودنم رو بیشتر دوست دارم. نه اینکه در حالت کلی آدم منطقی باشم، نه اتفاقن. میخوام بگم خیلی زود به خودم میام و نمیذارم کنترل این کالبد رو احساسات به دست بگیرن.
گذشتن از خیلی چیزها یک پروسه زمان بره. همینطور هم هست. آدم هی باید با خودش فکر کنه هی فکر کنه هی از خودش سوال بپرسه جواب بده به خودش وقت بده. ولی نهایتن یه لحظه ست که به خودت میای و می بینی داری تو چه منجلابی دست و پا میزنی. اون شب حالم داشت بهم میخورد. ازینکه تو وضعی بودم که میدونستم نباید باشم ولی نهایتن مشکلی باهاش نداشتم. دندون لق رو باید کند انداخت دور دیگه. چقدر احساسات بی منطقن. این بی پروایی نبود بی عقلی بود. واقعن به وضعم که فکر میکنم حالم بهم میخوره. خوشحالم که سرِ عقل اومدم و به خودم قول دادم دیگه هیچوقت خودم رو گرفتار همچین چیزی نکنم. نه اینجوری بی فکر
واقعن فکرشو نمیکردم یه روز این رو بگم. ولی امیدوارم ازین جا بریم. ازین محله که فکر میکردم بهترین نقطه این شهره. چون بچگیم پره از خاطره هاش. مدرسه م تو همین محله و پیدا کردن بهترین دوستام. پارک رفتنامون بعد امتحانا. پرسه زدن تو کوچه پس کوچه هاش. برف بازی تو کوه هاش. همه ی اینا رو حاضرم بذارم و برم چون واقعن دیگه حالم داره بهم میخوره و اینجا برام امن نیست. تا حالا نمیدونستم ولی الان میدونم. این وضع خیلی بده و من دیگه یک ثانیه هم تحملش نمیکنم. یه معذرت خواهی هم به خودم بدهکارم. ببخشید دیگه واقعن تکرارش نمیکنم. حالم ازین همه تعلق و وابسته بودن و ول نکردن رفتن بهم میخوره. واقعن حالم بهم میخوره
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگهای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امروز هیچی نخوندم، یا بگم میخواستم یازده ساعت بخونم و ده ساعت خوندم. فکر میکنن من مشکلم خود درس خوندنه و هی میگن هرچی اوردی برو. خب اگه میخواستم هرچی اوردم برم که همون پارسال میرفتم دیگه. نمیدونن واقعن شبهای زیادی بوده که تو اوج بیحوصلگی و سردرد یا سوزش چشمام خوندم. فقط بعضی وقتا آدم نمیتونه خودش رو جمع کنه و وقتی هم دستش رو طرف کسی دراز میکنه اینطوری میشه. لذا از کسی کمک نمیخوام و از لحظهای که از خواب پا میشم عملن هیچکاری نمیکنم و وقت میگذرونم. حتا فیلم نمیبینم و بیرون نمیرم چون همشون باعث میشه عذاب وجدان بگیرم. حجم نخوندههام زیاد شده و یکی از دلایلی که نمیتونم برم سمت درس استرس هموناست. میدونم با کتابخونه اوضاعم بهتر میشه. ولی شاید باورتون نشه که تو سال 2020 هستیم و دوستام میگن که از کتابخونه شپش گرفتن. و خب من واقعن میترسم. از طرفی سرراستترین و نزدیکترین کتابخونه بود و خودم میتونستم با اتوبوس یا تاکسی عبوری برم. ولی کتابخونههای دیگه یا خیلی دورن یا اگه نزدیک باشن مسیرشون اتوبوس خور نیست و واقعن نمیتونم تو این شرایط روزی کلی پول اسنپ بدم. به علاوه که صبحا مثل همیشه زود پا نمیشم و چندشب از فکر و خیال بیدار موندم و چون صبحا هیچ انگیزه ای برای بیدار شدن ندارم حتا بیشتر از نیازم میخوابم. اینطوری میشه که از لحظه ای که پا میشم وقت میگذرونم تا عصر که برم کلاس و باز شب هم که اصلن کاری نمیکنم. والا خودم داره از بهونه های خودم حالم بهم میخوره. ما یه خونهی پرفکت دو طبقه داریم که زیرزمینش بیشتر روز خالیه و نورش هم خوبه و حتا مامانم هم تا وقتی بالا نیام و پایین بمونم بهم گیر نمیده. با این حال که حتا مامانم هم اخیرن بیشتر مراعاتم رو میکنه و همین باعث میشه بیشتر عذاب وجدان بگیرم. به مامان بابام که نگاه میکنم، به کتابام که نگاه میکنم، به کامنتای سایت کانون که نگاه میکنم، به ترازام که نگاه میکنم، به دیوار که نگاه میکنم اصلن از نفس کشیدنم عذاب وجدان میگیرم و این حجم از سلف هیت در من بیسابقهست. پس سوالی که پیش میاد اینه که واقعن من چه مرگمه و چه غلطی دارم میکنم؟ اون شب داشتم به یکی از دوستام میگفتم بابا کاش ما حداقل درگیر حاشیه بودیم و درس نمیخوندیم. هیچ چیز جالبی تو زندگی من وجود نداره و من اصلن هیچ کار خاصی به جز درس خوندن که واقعن هم دوس دارم انجامش بدم، ندارم با این حال نمیخونم. زیبا نیست؟ باید برای خودم دعا کنم.
ولی همیشه هم دلمون برای آدما تنگ نمیشه که، وای از خاطره ها.