باتلاق احساسات
همیشه فکر میکردم یکی از ویژگیهایی که خیلی در مورد خودم دوست دارم بی پرواییمه. اینکه خیلی وقت ها خودم رو تو هیچ چارچوبی محدود نکردم و فقط برای رسیدن به چیزی که میخواستم کار کردم. نمی تونم بگم به هر چیزی خواستم تو زندگیم رسیدم ولی خیلی وقتا از خط قرمزام جلو تر رفتم و کارایی برای رسیدن به اهدافم کردم که وقتی به عقب فکر کردم با خودم گفتم: آیا این واقعن من بودم که این کار رو انجام میدادم؟
و تو لحظه ای که بهش فکر میکنم می بینم دیگه نمیتونم اون کار رو انجام بدم. نه اینکه پشیمون باشم اصلن. فقط انگار تمام کاینات دست به دست هم داده بودن که من، فقط همون روز و همون ساعت و همون لحظه توانایی و قدرتش رو پیدا کنم. چه فعل و انفعلاتی توی سرم رخ داده بود؟
نهایت اینکه خیلی وقت ها به ته کارام فکر نکردم، شروعشون کردم ولی وسطش دیدم ای بابا این من نیستم، اصلن اینجا چیکار میکنم؟ چه فکری با خودم کردم آخه؟
پس دیدم بی پروا بودن همیشه هم اونقدرا خوب نیست. بی پروا بودنی که نتیجه بی عقلی باشه و جز احساسات و هورمون هیچ دلیل دیگه ای نداشته باشه. دیدم منطقی بودنم رو بیشتر دوست دارم. نه اینکه در حالت کلی آدم منطقی باشم، نه اتفاقن. میخوام بگم خیلی زود به خودم میام و نمیذارم کنترل این کالبد رو احساسات به دست بگیرن.
گذشتن از خیلی چیزها یک پروسه زمان بره. همینطور هم هست. آدم هی باید با خودش فکر کنه هی فکر کنه هی از خودش سوال بپرسه جواب بده به خودش وقت بده. ولی نهایتن یه لحظه ست که به خودت میای و می بینی داری تو چه منجلابی دست و پا میزنی. اون شب حالم داشت بهم میخورد. ازینکه تو وضعی بودم که میدونستم نباید باشم ولی نهایتن مشکلی باهاش نداشتم. دندون لق رو باید کند انداخت دور دیگه. چقدر احساسات بی منطقن. این بی پروایی نبود بی عقلی بود. واقعن به وضعم که فکر میکنم حالم بهم میخوره. خوشحالم که سرِ عقل اومدم و به خودم قول دادم دیگه هیچوقت خودم رو گرفتار همچین چیزی نکنم. نه اینجوری بی فکر