بهمن لعنتی
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگهای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امروز هیچی نخوندم، یا بگم میخواستم یازده ساعت بخونم و ده ساعت خوندم. فکر میکنن من مشکلم خود درس خوندنه و هی میگن هرچی اوردی برو. خب اگه میخواستم هرچی اوردم برم که همون پارسال میرفتم دیگه. نمیدونن واقعن شبهای زیادی بوده که تو اوج بیحوصلگی و سردرد یا سوزش چشمام خوندم. فقط بعضی وقتا آدم نمیتونه خودش رو جمع کنه و وقتی هم دستش رو طرف کسی دراز میکنه اینطوری میشه. لذا از کسی کمک نمیخوام و از لحظهای که از خواب پا میشم عملن هیچکاری نمیکنم و وقت میگذرونم. حتا فیلم نمیبینم و بیرون نمیرم چون همشون باعث میشه عذاب وجدان بگیرم. حجم نخوندههام زیاد شده و یکی از دلایلی که نمیتونم برم سمت درس استرس هموناست. میدونم با کتابخونه اوضاعم بهتر میشه. ولی شاید باورتون نشه که تو سال 2020 هستیم و دوستام میگن که از کتابخونه شپش گرفتن. و خب من واقعن میترسم. از طرفی سرراستترین و نزدیکترین کتابخونه بود و خودم میتونستم با اتوبوس یا تاکسی عبوری برم. ولی کتابخونههای دیگه یا خیلی دورن یا اگه نزدیک باشن مسیرشون اتوبوس خور نیست و واقعن نمیتونم تو این شرایط روزی کلی پول اسنپ بدم. به علاوه که صبحا مثل همیشه زود پا نمیشم و چندشب از فکر و خیال بیدار موندم و چون صبحا هیچ انگیزه ای برای بیدار شدن ندارم حتا بیشتر از نیازم میخوابم. اینطوری میشه که از لحظه ای که پا میشم وقت میگذرونم تا عصر که برم کلاس و باز شب هم که اصلن کاری نمیکنم. والا خودم داره از بهونه های خودم حالم بهم میخوره. ما یه خونهی پرفکت دو طبقه داریم که زیرزمینش بیشتر روز خالیه و نورش هم خوبه و حتا مامانم هم تا وقتی بالا نیام و پایین بمونم بهم گیر نمیده. با این حال که حتا مامانم هم اخیرن بیشتر مراعاتم رو میکنه و همین باعث میشه بیشتر عذاب وجدان بگیرم. به مامان بابام که نگاه میکنم، به کتابام که نگاه میکنم، به کامنتای سایت کانون که نگاه میکنم، به ترازام که نگاه میکنم، به دیوار که نگاه میکنم اصلن از نفس کشیدنم عذاب وجدان میگیرم و این حجم از سلف هیت در من بیسابقهست. پس سوالی که پیش میاد اینه که واقعن من چه مرگمه و چه غلطی دارم میکنم؟ اون شب داشتم به یکی از دوستام میگفتم بابا کاش ما حداقل درگیر حاشیه بودیم و درس نمیخوندیم. هیچ چیز جالبی تو زندگی من وجود نداره و من اصلن هیچ کار خاصی به جز درس خوندن که واقعن هم دوس دارم انجامش بدم، ندارم با این حال نمیخونم. زیبا نیست؟ باید برای خودم دعا کنم.
منم همینطور
پنجمین کنکور...