اونم همینطوریه، مدام خودشُ سرزنش می کنه که چرا نمیتونه براش کاری بکنه. بهش میگه: میدونم تو حالت خوب نیست، هر شب انقدر گریه می کنی تا خوابت ببره، هر روز دلت براش تنگ میشه، ولی چون به خاطر برادرت عذاب وجدان داری - که مشکلات ـش بزرگ تر از مالِ توعن - وانمود میکنی حالت خوبه، من بهتر از هر کسی میدونم حالت خوب نیست، ولی نمیخوام نگرانت باشم، نمیخوام دلداریت بدم، چون.. از فکر در هم شکستن و فرو ریختنِ تو از اینم بیشتر بدم میاد. وقتی مست کرده بود هم میگفت: یکی هست که من ازش خوشم میاد و الآن اوضاع سختی داره، حتا نمیتونم ازش بپرسم اوضاع از چه قراره و حتا نمیتونم دلداریش بدم، حتا نمیتونم کمکش کنم.
وقتی منم همونطوری بودم، وقتی مشکلات پاشون رو گذاشته بودن رو گازِ زندگیم، اونم همون حرفا رو میزد، وقتی من تو بدترین شرایطم بودم دقیقن هیچ کاری نمیتونست بکنه و حتا حضورش هم دلگرمی نمی داد، خودشُ گم کرده بود و کوچکترین اهمیتی نمیداد. فکر می کردم حرف زدن در موردِ اینکه نمی تونست برات کاری بکنم حال بهم زنه، انگار که حتا تلاشی هم نمیکنه و فقط میگه نمیتونم.. نمیتونم.. تو مشکلات ـت فرق دارن، تو خیلی قوی تر ازین حرفایی. بعد من یه لبخند گنده میزدم و میگفتم اشکال نداره، می فهمم. ولی دروغ می گفتم. نمی فهمیدم، یه ذره هم نمیتونستم درک کنم که چطوری انقدر راحت میتونه بگه کاری نمیتونم برات بکنم.
ولی زود قضاوت میکردم، جاش نبودم که حرف میزدم. الان دقیقن تو نقطه ای وایسادم که اطرافم پره از آدمایی که با مشکلات رنگارنگ دست و پنجه نرم میکنن، من واقعن نمیتونم کاری بکنم و فقط میتونم بگم نمیتونم نمیتونم، حتا نیستم. دقیقن همونقدر وحشتناک و اعصاب خرد کن. ولی اهمیت میدم، یه عالم اهمیت میدم. هر چی بیشتر میگذره، بیشتر حس میکنم نمیتونم کاری براشون بکنم و فکر اینکه کنار گذاشتنشون خیلی بهتر از اینجوری آزار دادنشونه.. تو افق رفتن.. کمرنگ شدن.. من چیکار میتونم بکنم؟