درِ کشوم رو باز کردم، دنبالِ یه قبض میگشتم. دستم رو بردم عقب تر که گردنبندم رو دیدم، دست کردم و برش داشتم. نگاش کردم و با خودم گفتم: چطوره که دیگه گردن نمیندازمش؟ آخه همیشه گردنم بود، دیگه همه می شناختن قفسِ پرنده برایِ منه. بعد که درست نگاهش کردم یادم اومد. آخه پرنده ش رفته بود، آره رفته بود. هنوزم نمیدونم چطوری، انگار که پر در اورده، رفته باشه. بعد یه مدت هم دیدم درش شکسته و جدا شده ازش. از گردنبند عکس گرفتم و فرستادم برای آرزو.
- پرنده م رفته! :((
- اون که خیلی وقته رفته.
- چی؟
- هیچی، جمله م ایهام داشت.
- جمله منم ایهام داشت.
- پرنده ت که خیلی وقته رفته، قبلن گفته بودی.
- خیلی وقته رفته، من حواسم نبوده.. :)
پی نوشت: عکس خوب نیست، خیلی حالت معنوی داشت. :-"