انقدر عصبیم که از شدت فک درد نمیتونم دهنم رو باز کنم، حالم از همه ی آدمای دور و ورم بهم میخوره، از تک تکشون
انقدر عصبیم که از شدت فک درد نمیتونم دهنم رو باز کنم، حالم از همه ی آدمای دور و ورم بهم میخوره، از تک تکشون
اوندفعه یه پستی گذاشته بودم در همین مورد. واقعن که به قول اون کتابه، "فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج" چون نه با اینجا موندن، نه با این آهنگا، نه حتا با بوی سیگار و اینطور نزدیک بودن پیازهای بویایی به لیمبیک، من دیگه هیچی جز یک سری تصویر بی معنی تو ذهنم ندارم. مثلن یادم میوفته چرا انقدر از بوی سیگار بدم میاد. نه اینکه چرا رفتن غریبه ها از زندگی آدم باید مهم باشه
+ دو تا مطلب خیلی مهم هست که امروز خیلی نگرانم کرده، ولی چون میدونم هیچ راهی نداره جواب سوالام رو بگیرم و نگرانی م رفع بشه، میخوام بزنم تو فاز به یه ورم - به خصوص در مورد اون موضوعی که احتمال اینکه ازش سر دربیارم و اون یکی هم کمتره-
نود و هشت عزیزم، بیا و نقطه عطف زندگی من باش، که این ماهی دیگه تو این تنگ کوچیک دووم نمیاره و پرنده شب ها به یاد آسمون گوشه قفس می خوابه