اینجا خیلی مظلومه. هر وقت یاد بدبختیام میوفتم میام اینجا مینویسم. به جاش باید میومدم از حال خوب شب کنکور، اینکه چقدر خوب خوابیدم، حالم روز جلسه چقدر خوب بود و آرامشم رو چقدر حفظ کردم. و اون یه ماه فوقالعادهی بعدش از بیخیالی و خوشگذرونی محض میگفتم. ولی چون حرف برای گفتن زیاده، از همین آخراش شروع میکنم. خب فکر میکنم افسردگی دارم. یعنی اولش فکر میکردم مثل همون روزاییه که هممون تو طول سال احساس ناراحتی میکنیم یا انرژیمون کم میشه. ولی خب این یکی ادامه داره. فکر کنم اولش آدم نمیدونه درگیر چیه، بعد میخواد یه کاری کنه حالش بهتر بشه، میبینه حتا توان این رو هم نداره، با خودش میگه خب حتمن یکی هست که دستم رو بگیره، کسی نیست. وقتی هم پیداشون میشه انقدری خستهای که دستت رو دراز کنی و دستشون رو بگیری. تقریبن دو هفتهست به جز برای مشاوره پامو از خونه بیرون نگذاشتم. حتا تا سوپرمارکت هم نرفتم. فکر میکنم انقدر وقته آفتاب تو کلهم نخورده که قبل از اینکه اوضاعم انقدر وخیم بشه که بخوام خودکشی کنم، از شدت کمبود ویتامین دی و کلسیم بمیرم. خیلی بیشتر از حالت عادی میخوابم. اگر هم وسطش از خواب پاشم به زور خودم رو میخوابونم یا اگه خوابم نبره کلی وقت تو تخت به سقف خیره میشم و به دنبال دلیل برای بلند شدن میگردم. که خداروشکر کلیههام دلیل خیلی خوبیه برای از جا پاشدن. متاسفانه یکی از چیزایی که در موردم این روزا خیلی عجیبه، اینکه ازین حالت انگل بودنم هیچ حس بدی ندارم. فقط میخوام هیچکاری نکنم. و خب این خیلی وحشتناکه. شاید یه شب روحم رو فروختم و نمیدونم. تنها چیزی که من رو به شک میندازه که این خود خودمم، این امید لعنتیم برای زندگی کردنه.