واقعن فکرشو نمیکردم یه روز این رو بگم. ولی امیدوارم ازین جا بریم. ازین محله که فکر میکردم بهترین نقطه این شهره. چون بچگیم پره از خاطره هاش. مدرسه م تو همین محله و پیدا کردن بهترین دوستام. پارک رفتنامون بعد امتحانا. پرسه زدن تو کوچه پس کوچه هاش. برف بازی تو کوه هاش. همه ی اینا رو حاضرم بذارم و برم چون واقعن دیگه حالم داره بهم میخوره و اینجا برام امن نیست. تا حالا نمیدونستم ولی الان میدونم. این وضع خیلی بده و من دیگه یک ثانیه هم تحملش نمیکنم. یه معذرت خواهی هم به خودم بدهکارم. ببخشید دیگه واقعن تکرارش نمیکنم. حالم ازین همه تعلق و وابسته بودن و ول نکردن رفتن بهم میخوره. واقعن حالم بهم میخوره