از سالی که شروع کردم وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن، و الان که بهش فکر میکنم عجب زمان طولانیای به نظرم میاد، هرسال میدیدم که وبلاگنویسها روز تولدشون یا نزدیک سال نو یه پست میزنن رو یه جورایی اون سال رو جمعبندی میکنن. و من آرشیو رو چک نکردم ولی تا اونجایی که یادمه هیچوقت این روزای سال حرف خاصی برای گفتن نداشتم و اگر مطلبی بوده یا درسی از اون سال گرفتم یه جایی گوشه ذهنم برای خودم نوشتم.
ولی امسال که تو زندگی هممون سال عجیب و غریبی بود و برای بعضیهامون بیشتر، چند وقتی بود که به فکر بودم یه پستی بنویسم. اول از آخر بگم، که الان پانسیونم.صبح میرم و شب میام و راستش رو بخواین شبا انقدر خستهم که حتا حوصله نمیکنم شام بخورم و میخوابم. شکایتی هم ندارم راستش. امیدوارم بدنم هم همکاری لازم رو داشته باشه تا این چند ماه بگذره. ولی درکل، میخوام بگم که دارم با گوشی تایپ میکنم و سختمه و شاید خیلی چیزایی که تو ذهنمه رو حوصله نکنم بنویسم.
اسفند پارسال، که خب کرونا اومد و کلاسهامون تعطیل شد. در واقع پانسیون هم تعطیل شد. نمیخوام چیزای تکراری بگم، مثل اینکه همه فکر میکردیم موقتیه و خب نبود. هنوزم نیست. اولین چالشی که من با تو خونه موندن داشتم، درس نخوندن بود. در واقع نمیخوام بهش فکر کنم چون واقعن روزای تاریکی بود. و من هیچکاری نمیکردم. هیچکاری. هنوزم خیلی بابتش ناراحتم. میدونم همه یه مدت اینطوری بودن ولی برای من خیلی طولانی شده بود. انگار تو یه اتاق تاریک بودم. اتاقی که درش قفل بود و حتا کلیدش هم تو اون اتاق بود ولی من پیداش نمیکردم. بله، یکی از جالبترین تعریفهایی که در مورد افسردگی خوندم همین بود.
خوب شدم؟ نه. گاهی از نفس کشیدن عذاب میکشم. حتا مسخرهترین چیزا باعث میشه احساس گناه و پشیمونی کنم. فک کنم همین هفته پیش بود که هر شب گریه میکردم. درواقع یه روز بود که از ساعت شش بعدازظهر تا دوازده شب بدون وقفه داشتم گریه میکردم. حتا دسشویی داشتم و اشکهام رو پاک کردم که برم دسشویی و دوباره همونجا هم زدم زیر گریه. هورمونهام افسار به دست گرفته بودن و منم که انگار از این رنج لذت میبردم، کوچکترین کاری برای حواسپرتی خودم نمیکردم.
تا اینکه اومدم پانسیون و میتونم بگم حالم بهتره. در واقع سگ سیاه افسردگی رو میگذارم خونه و میام. خیلی اصرار میکنه که باهام بیاد ولی بهش میگم که اونجا مردم میخوان درس بخونن و نمیتونی باهام بیای و یه کاری کنی بزنم زیر گریه. مامانم فکر میکنه دیوونهم، ولی پول نداشتم و اینجا هم خیلی پول میگیرن. این شد که زنجیرم رو فروختم. و باور کنین درس خوندن و اینطوری زندگی کردن برام از روانشناس و اینا بهتر بوده.
برگردیم به بهار امسال. من به دوستام هم گفتم. فکر نمیکنم تا امسال هیچوقت افسردگی واقعی رو تجربه کرده بودم. معلومه که آدم یه روزایی از زندگی خسته میشه و میبینه دیگه نمیتونه. ولی من اونجایی فهمیدم واقعن مریض شدم، که شب میخوابیدم و میگفتم کاش صبحی نباشه، و صبح میشد و اصلن قبل از اینکه درست هوشیار بشم، میگفتم وای نه.. هنوز زندهم؟ و این یک هفته و دو هفته و سه هفته نبود چندین و چند ماه تو این وضعیت بودم.
و این باعث شد خیلی بیشتر دوستام و اطرافیانم رو موقع افسردگیشون درک کنم. بله همیشه همدردی داشتم و سعی میکردم کمک کنم، ولی اینکه خودت اینجور زندگی رو لمس کرده باشی خیلی فرق میکنه. دیگه میفهمی همیشه این نیست که آدم بخواد به خودش کمک کنه و نکنه. نمیشه. و خب اینو من فهمیدم.
به علاوه اینکه درک احساسات آدما همیشه برام همیشه مشکل بوده. ببینید من از این آدما نیستم که از وقتی تایپ mbti شون رو فهمیدن دارن سعی میکنن بیشتر شبیهش باشن. مسئله اینه که آدم میفهمه تنها آدم عالم نیست که چنین وضعی داره و این دستهبندی شدن کنار آدمایی که شبیهت هستن خیلی حس خوبی داره. خب، حالا که خودم رو شناختم و پذیرفتم من اینم، باید بگم من همینم که هستم؟ نه واقعن. میشه رو فانکشنها کار کرد و من به نظر خودم که پیشرفت خوبی داشتم.
بعد، دوباره یوگا رو شروع کردم. از یوتیوب. بابد بگم که تاثیرات جسمیش عالی بود. به معنای واقعی کلمه معجزه کرد و اغراق نمیکنم! و خب از لحاظ روحی، اینکه الان چند ماهه سعی میکنم حتمن، حتا شده روزی ده دقیقه انجامش بدم و نادیدهش نگیرم بهترین بخش ماجرا بوده.
چالش دوم که چالش خیلیهامون بوده همین تو خونه موندن بود. با چاشنی دلپذیر با خانواده سر کردن. به نظرم وقتی از این چالش سربلند بیرون اومدم، که دیگه مطمعن شده بودیم این داستان خونه نشینی ادامه داره و خودم به شخصه پرچم سفید گرفتم دستم. الان از هرکی بپرسید میگه که من چقدر اخلاقم بهتر شده. و باور کنید آی وُرکد مای ** آف و بابتش به خودم افتخار میکنم. و جا داره تشکر کنم از ویتامینها، چون کمکی به ریزش موهام نکرد و دلایل دیگه داره، ولی دیگه برام ثابت شد تو این مورد کمکم کرد و تلقین نبوده.
میخواستم در مورد فوت شوهرخالهم هم بگم، که بیشتر مثل عمو حسابش میکردیم. ولی خب شروع کردم نوشتن و دیدم نوشتن نداره. حالم گرفته شد اصلن! بگذریم. به علاوه که فکر میکنم اگه تو این مورد چالشی داشتم، خوب از پسش بر نیومدم. یا چمیدونم اصلن. :(
راستی خواهرم یه دوقلو به دنیا اورده، و من هر بچهای رو میبینم هی مطمعنتر میشم که چرا هیچوقت دلم بچه نمیخواد. ولی بازم دلیل نمیشه که اینو بهتون نگم که خیلی دلم براشون رقیقه و دوستشون دارم. :))
خب دیگه
فعلن همینا یادم بود
اگه اینجا رو میخونید یا نمیخونید، امیدوارم حالدلتون خوب باشه. زندگی سخته ولی گویا چارهای نیست. امیدوارم اگه کلیدتون رو تو اتاق تاریک گم کردین و پیدا نمیشه، حداقل یه سنجاقی چیزی پیدا کنید، یا حتا در رو بشکنید، یکم زخمی میشید، ولی بهتر از زندانی بودنه.