یک هفتهست مطلقن نمیتونم کاری انجام بدم. اتاقم خیلی شلوغ بود و حتا هنوز نتونستم اونو جمعش کنم. بعد که خوب فکر کردم فهمیدم که چرا نمیتونم اتاقم رو مرتب کنم. چون اگر اتاقم رو مرتب کنم، اولین کاری که بعدش باید انجام بدم مرتب کردن ذهنمه. ولی یه هیولایی درونم هست که داره از این بلاتکلیفی تغذیه میکنه. کوچکترین تصمیمی نمیتونم بگیرم. چند روزه تقریبن هر روز سردرد دارم و قرص میخورم و فرداش باز سرم درد میکنه. یهو نشستم و دارم هیچ فعالیتی انجام نمیدم یا حتا فکر خاصی هم نمیکنم ولی تپش قلب شدید میگیرم. انقدر این مدت به سکوت عادت کرده بودم کوچکترین صدایی اذیتم میکنه. خونه برام تبدیل به جهنم شده. اما دوستام همگی یا امتحان دارن یا مریض شدن و من به این خونه بودن اصلن عادت ندارم.
تو سایتای مختلف دنبال کار میگردم ولی هیچ کدوم شرایطشون با من جور در نمیاد. اگر هم جایی باشه و زنگ بزنم، واقعن استرس دارم. اضطراب تبدیل به یه عنصر جدا نشدنی ازم شده. حس میکنم نمیتونم وارد اجتماع بشم. حس میکنم هیچوقت نمیتونم این کار رو بکنم. هر وقت خودم رو تو یه موقعیت جدید میبینم، متوجه میشم برعکس چیزی که جملات انگیزشی به خوردم داده بودن، به جای اینکه قویتر شده باشم، از قبل شکنندهتر شدم. و این خیلی من رو میترسونه. عجیب پر از شک و ترس و ناامیدیام.
تو چند هفته گذشته اتفاقاتی افتاد و همگی دست به دست هم دادن که احساس کردم چیزی از وجودم رها شده. الزامن احساس سبکی نکردم. هنوزم حالم خوب نیست. فقط اینکه دست از سرزنش کردن خودم برداشتم. احساس کردم برای یه مدت طولانی داشتم همهی تقصیرا رو گردن خودم مینداختم و خودم رو شدیدن با بقیه مقایسه میکردم. ولی دیدم اشتباه میکردم. چون من آدم مسئولیت پذیری هستم و وقتی به این نتیجه رسیدم که نه، فقط من نبودم، و عوامل دیگهای هم مقصر بودن یعنی واقعن همینطوره. چون برای مدت زیادی حس میکردم دارم بهونه میگیرم و چونه میزنم و فقط میخوام از این واقعیت، که تهش همه چی تقصیر منه فرار کنم ولی نه اینطوری نبود.
من آدم خیلی باهوشی نیستم. ولی همین واقعیت رو تقریبن زود فهمیدم. مثلن راهنمایی بودم و می دیدم برعکس بقیه درسی که معلم میده رو متوجه نمیشم. و خیلی برام عجیب بود. البته الانم که بهش فکر میکنم بیشفعالی و اینجور چیزا هم نداشتم. فقط لازم بود یه مقدار تلاش کنم و همین را واقعن هیچکس یادم نداده بود. تا اینکه رسیدم دبیرستان و فهمیدم باید تلاش کنم. و تلاش کردم و کیف میداد چیزی رو که خیلی وقت خوندی و نفهمیدی و رو صفحه کتاب گریه کردی رو بفهمی.
ولی لازم بود برسم به نقطه الان تا بفهمم بعضی وقت ها واقعن تلاش نقش اصلی رو ایفا نمی کنه. محیط مهمه شرایط مهمه اینا خیلی مهمن. و من احمق بودم که فکر میکردم اینا مهم نیست و سعی داشتم خودم رو خوب نشون بدم. ولی الان فهمیدم که همه اینا مهم بوده و من نمیفهمیدم. با همه این حرفها، خوشحالم که خودم رو بخشیدم و یه بار هم که شده به جای سرزنش خودم و ایراد گرفتن از کم و کاستیهایی که تو این مسیر داشتم، بابت همه تلاشهایی که کردم از خودم تشکر کردم. بابت همه سختیهایی که کشیدم و همین کار ها رو هم هرکسی نمیکنه.