ازین حسایی که باید ثبت بشن..
پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۲ ب.ظ
یه آرامشِ عجیبی بود، نشسته بودم. می دونسم دیره، خیلی دیر بود. بچه ها از دورِ سوم خوندن حرف میزدنُ من حتا نمیدونستم کتابم کجاست. البته این چیزا همیشه پیش میادا، ولی پر از استرس، پر از نگرانی. ایندفعه میدونستم میرسم بخونم، به کیکایی که عمه درست کرده بود فکر می کردم، به انارایی که مامان دون کرده بود و شیرینایی که مسعود خریده بود. انگار همشون تو یخچال منتظرم بودن. تلویزیون نگاه می کردم، به اینکه آخر هفته میتونم یه دلِ سیر بخوابم و راستی، به تو هم فکر میکردم..
۹۴/۰۸/۲۱