بیا روتُ رو کن، منُ زیر و رو کن
خودم رو پرت میکنم روی تخت، انگار که تازه دارم ستون فقراتم رو حس میکنم که مهره مهره ش از درد بی حس شده ان و استخون پشت گردنم که مثه همیشه درد میکنه و دلم که ناله میکشه یه امروزُ دست بکشم از لیوانای بلند چای و بذارم آروم پلکام بیان روی هم که خب.. نمیان. دیدم روز روزِ خوابیدن نیست، لباسامُ پوشیدم و زدم بیرون و تمام راه رو انقدر غرق فکر و خیال بودم که یهو به خودم اومدم که - منتظر کسی هستین؟ یه لحظه موندم، انگار واقعن اومدم بگم آره. - نه، تنهام. این روزا که میگذرن بدجور گنگن، بدجور خالی ـن. انقدر پر از انتظارن که انگاری بود و نبودشون فرقی نداره. انقدری که کم کم دیگه حسشون نمیکنم. مثه مهره های ستون فقراتم که از درد دیگه حس نمیشدن. خستگی و خواب آلودگی و ناراحتی و دلتنگی رو که بذاریم کنار، یا همون آدمایی که پیششون بودی و الان انگار دنیاشونُ ازت جدا کردن. که دیگه ازشون قطع امید کردی و مهم نیست برات و الباقی که مرتب بهت دل گرمی میدن که قراره برگردن پیشت و دلِ من که دیگه گرم نمیشه.. که مهم نیست هر چقدر زهرا بگه بیا منتظر بمونیم و من.. فقط دیگه مهم نیست برام. ولی قول زیاد گرفتم، قول که تنهاییاتُ با چیزایی که دوست داری پر کن تا ما برگردیم و من که انقدر تنهاییم رو پر کردم و کارایی که دوست داشتم رو انجام دادم که حالم داره ازشون بهم میخوره و هنوز کسی بر نگشته. بعد توی ذهنم کجاییِ محسن چاووشی پلی میشه و اون تیکه ش که میگه: بیا روتو رو کن، منو زیر و رو کن.. منو زیر و رو کن.. و دقیقن از روی که خودم رو شناختم نمیدونستم چی میخوام از زندگیم و وقتی هم که میدونم نمیشه و نمیشه و نمیشه و سخت میشه و می فهمی که تنهایی از پسش بر نمیای، اون موقعست که جاهای خالی بیشتر حس میشه و تازه اونموقع ست که یاد میگیری فقط رو خودت حساب کنی. که مهم نیست بیشتر از انگشتای دست و پات قول گرفتی ولی بازم فقط خودت.. رو خودت حساب میکنی.. و این حقیقت مثه مته هر لحظه بیشتر کوبیده میشه تو سرم که هیچی دیگه مثه قبل نمیشه و باید تو این آشفتگی و بهم ریختگی دنیامون بگردیم دنبال یه روزنه ی جدید. که اگه هیچی مثه قبل نمیشه از لبخندای از ته دلمون و نیشای بازمون گرفته تا مهربونیامون و سادگیامون باید دنبال بهونه های جدید بگردیم برای خوشبختی، ولی انقدر خسته و دل سرد و ناراحتی که باور داری همین روزنه رو هم نمیتونی پیدا کنی و بسط میشینی و پشت درِ امن ترین جای دنیا رو برای خودت جهنم میکنی و وقتی میرسی از خودت می پرسی چرا برگشتی؟ میذاری دقیقه ها بگذرن و ساعتش که برسه مثه آهن ربا شروع میکنی.. درس میخونی، غذا میخوری و هر از گاهی هم میخوابی و این موقع ها دیگه نه حتا آهنگ و اشک و اینجور چیزا قرار نیست معجزه کنن، همچین روزایی رو میگذرونی و اسمش رو میذاری زندگی. انگار که اصلن اهمیت نمیدی..
البته این تا وقتیه که سعی کنیم خطوطی که برامون ایجاد شده رو دنبال کنیم.