بمب نیمه خنثی شده
من خیلی تلاش کردم که ذهنم سمت کسی نره. مدام به خودم میگفتم بذار فردا بشه میپرسی می پرسی. تا یه ساعت پیش هم موفق بودم. ولی چه کنم که تا پستشو تو اینستاگرام دیدم ذهنم تو یکی دو ثانیه یه داستان انتقام جویانه ردیف کرد. که به جز این کی میتونه باشه؟ بعد گفتم حق داره. منم بودم همینطور میکردم. ولی پشت سرش فکر کردم که لعنتی قضیه اگه جدی بشه اینو نمی گی. و پشت سرش جمله ی معاونمون پیچید تو گوشم و موهای تنم سیخ شد. بعد یه لحظه فکر کردم مبادا به خاطر کم خوابی توهم زدم. چون این چند شب خیلی کابوس این قضیه رو هم می دیدم. ولی دیدم نه واقعی بود. من دستاشو رو صورتم حس کرده بودم. دوباره تنم لرزید و دل درد گرفتم از استرس. هی به خودم میگم کی میخوای آدم شی سمانه؟ این همه تجربه های این و اون رو دیدی و بازم یاد نگرفتی اعتماد نکنی؟ نمیدونم چی بگم. انگار هیچکدوم از تجارب اطرافیان برای من درس عبرت نمیشه که نمیشه و اگه ایندفعه بخوام خودم تجربه کسب کنم بدجور برام گرون تموم میشه. انقدری که فکرش هم به ذهنم خطور نمیکرده.