هشتاد و چهارمین
سه شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۳۲ ب.ظ
نشسته بودم کف اتاق خواهرم که یهو به خودم لرزیدم. گفت عزراییل بو کشید. گفتم کاش می مردم. کاش همین الان می مردم. بهترین وقت برای مردنم همین الانه. اینطوری شونه هام خالی میشد ازین بار وحشتناک که داره خمم میکنه. گفتم نمیدونم چطور به نظر میاد ولی حقیقت اینه که دارم پاره میشم. به یاد ندارم اینهمه فشار روم بوده باشه و در عین حال کول نشون بدم. از طرفی زمان داره مثل برق و باد میگذره و من بی اندازه درمونده م. میگفت می فهمم. راست میگفت. خواهرم تنها کسیه که می فهمه. مثل بقیه فکر نمیکنه دانشگاه رفتن بول شته. هیچی بدتر ازین نیست که با یه نفر حرف بزنی که دغدغه هات براش بی ارزش باشن. جدی میگم.
+ یه تنهایی ای هست که مثلن همه تو خونه دارن میرن مهمونی و تو میخوای خونه تنها بمونی و این خیلی دلچسبه. یه تنهایی هم هست از سر اجباره. و آبان ماه به طرز وحشتناکی اینطوری برای من گذشت. تف یعنی تففف.
۹۷/۰۸/۲۹