جهان موازی
تو یکی از زندگی های موازیم، دختر اول یه خانواده چهارنفره هستم که احتمالن یه خواهر کوچیکتر داره. تو اینستاگرامش برای مامانش پست عاشقونه میذاره و مامانش زندگیشه. تو دانشگاه آزاد شهر خودش داره یه رشتهی بدون کنکور میخونه و ازین بابت مایهی افتخارِ تمام خانوادهست. ازون خانواده ها که شب همینطوری که نشستن و دارن ماهواره می بینن، دلشون بستنی میخواد و می پوشن میرن فلکه بستنی، بعد کل سالاریه رو دور دور میکنن و و تو ماشینشون آهنگای بهنام بانی و حامد همایون میذارن. تو راه بازگشت به خونه تصمیم میگیرن یه مسافرت یهویی به شمال داشته باشن و میندازن تو جاده. بعد هم زنگ میزنن به یکی از دوستای خانوادگیشون که اتفاقن یه پسر همسن و سال من دارن که خیلی خجالتیه، و ازونجایی که اوناهم کار و زندگی ندارن تصمیم میگیرن باهامون بیان شمال. شب تو چادر میخوابیم و فرداش جوجه میزنیم و میریم ویلا. تو ویلا دوست بابام خیلی بامزه بازی در میاره و ما دست میزنیم و اونم می رقصه و همه می خندن. راستی یادم رفت بگم که جفت خانواده ها هم از رودربایستی همدیگه روسری سرشونه. تو دریا هم میریم و فک میکنیم که این فوق العاده ترین چیز دنیاست. همچین خوشی هایی.
لعنتی با همین چیزی که گفتی چقد فاصله دارم :))