بیشتر از اینکه میدونم چی تو زندگیم میخوام، میدونم دقیقن چی نمیخوام و دلم نمیخواد تبدیل به چجور آدمایی بشم.
بیشتر از اینکه میدونم چی تو زندگیم میخوام، میدونم دقیقن چی نمیخوام و دلم نمیخواد تبدیل به چجور آدمایی بشم.
تو یکی از زندگی های موازیم، دختر اول یه خانواده چهارنفره هستم که احتمالن یه خواهر کوچیکتر داره. تو اینستاگرامش برای مامانش پست عاشقونه میذاره و مامانش زندگیشه. تو دانشگاه آزاد شهر خودش داره یه رشتهی بدون کنکور میخونه و ازین بابت مایهی افتخارِ تمام خانوادهست. ازون خانواده ها که شب همینطوری که نشستن و دارن ماهواره می بینن، دلشون بستنی میخواد و می پوشن میرن فلکه بستنی، بعد کل سالاریه رو دور دور میکنن و و تو ماشینشون آهنگای بهنام بانی و حامد همایون میذارن. تو راه بازگشت به خونه تصمیم میگیرن یه مسافرت یهویی به شمال داشته باشن و میندازن تو جاده. بعد هم زنگ میزنن به یکی از دوستای خانوادگیشون که اتفاقن یه پسر همسن و سال من دارن که خیلی خجالتیه، و ازونجایی که اوناهم کار و زندگی ندارن تصمیم میگیرن باهامون بیان شمال. شب تو چادر میخوابیم و فرداش جوجه میزنیم و میریم ویلا. تو ویلا دوست بابام خیلی بامزه بازی در میاره و ما دست میزنیم و اونم می رقصه و همه می خندن. راستی یادم رفت بگم که جفت خانواده ها هم از رودربایستی همدیگه روسری سرشونه. تو دریا هم میریم و فک میکنیم که این فوق العاده ترین چیز دنیاست. همچین خوشی هایی.
یه روز میام همینجا مینویسم که همهی این خستگیا ارزشش رو داشت.
اینجا خیلی مظلومه. هر وقت یاد بدبختیام میوفتم میام اینجا مینویسم. به جاش باید میومدم از حال خوب شب کنکور، اینکه چقدر خوب خوابیدم، حالم روز جلسه چقدر خوب بود و آرامشم رو چقدر حفظ کردم. و اون یه ماه فوقالعادهی بعدش از بیخیالی و خوشگذرونی محض میگفتم. ولی چون حرف برای گفتن زیاده، از همین آخراش شروع میکنم. خب فکر میکنم افسردگی دارم. یعنی اولش فکر میکردم مثل همون روزاییه که هممون تو طول سال احساس ناراحتی میکنیم یا انرژیمون کم میشه. ولی خب این یکی ادامه داره. فکر کنم اولش آدم نمیدونه درگیر چیه، بعد میخواد یه کاری کنه حالش بهتر بشه، میبینه حتا توان این رو هم نداره، با خودش میگه خب حتمن یکی هست که دستم رو بگیره، کسی نیست. وقتی هم پیداشون میشه انقدری خستهای که دستت رو دراز کنی و دستشون رو بگیری. تقریبن دو هفتهست به جز برای مشاوره پامو از خونه بیرون نگذاشتم. حتا تا سوپرمارکت هم نرفتم. فکر میکنم انقدر وقته آفتاب تو کلهم نخورده که قبل از اینکه اوضاعم انقدر وخیم بشه که بخوام خودکشی کنم، از شدت کمبود ویتامین دی و کلسیم بمیرم. خیلی بیشتر از حالت عادی میخوابم. اگر هم وسطش از خواب پاشم به زور خودم رو میخوابونم یا اگه خوابم نبره کلی وقت تو تخت به سقف خیره میشم و به دنبال دلیل برای بلند شدن میگردم. که خداروشکر کلیههام دلیل خیلی خوبیه برای از جا پاشدن. متاسفانه یکی از چیزایی که در موردم این روزا خیلی عجیبه، اینکه ازین حالت انگل بودنم هیچ حس بدی ندارم. فقط میخوام هیچکاری نکنم. و خب این خیلی وحشتناکه. شاید یه شب روحم رو فروختم و نمیدونم. تنها چیزی که من رو به شک میندازه که این خود خودمم، این امید لعنتیم برای زندگی کردنه.
من چارلی پارکر نیستم. که اگه بودم وقتی یکی گند میزد به سرتاپام و بهم میگفت دارم تو چه منجلابی دست و پا میزنم، یه شب گریه میکردم و صبحش به خودم میومدم. نمی نشستم پاهام رو دراز کنم کیک آتشفشانی و کورن داگ بخورم و سعی کنم حواس خودم رو پرت کنم. مامانم میگه امروز حالت خوب نبود، فردا رو میخوای چه کار کنی؟
من از حقیقت فرار میکنم. چون چارلی پارکر نیستم
جدن توی این عمر کوتاه به بیست نرسیده م، حداقل از سنی که یاد گرفتم حرف بزنم - و اینطور که از شواهد بر میاد خیلی هم زود بوده - یاد ندارم دلم میخواسته حرفی بزنم و نتونسته باشم. منظورم از لحاظ چیدن کلمه ها تو ذهن کنار هم و تبدیل کردنشون به صوته. تا یه سنی که کلن محدودیتی نداشتم. ابتدایی از مدرسه که میومدم انقدر حرف میزدم که مامانم ازم خواهش میکرد یکمی ساکت بشم. اما خب بعد یه سنی هم فقط جمله ها توی ذهنم مرتب می شدن، خیلی هاش به صوت تبدیل نمیشد، در بهترین حالت به متن تبدیل میشد. اونموقع بود که فهیمیدم برای بعضی آدما حرف زدن تو جمع واقعن مشکله. یا واقعن اذیت میشن اگه بخوان برن سر صف مدرسه چیزی بخونن. ولی گاهن هم پیش میاد واژه ها تو سرم مرتب نمیشن. امشب حس کردم نمیتونم کلمه ها رو مرتب کنم توی ذهنم. ولی انقدری فکرم داشت آزارم میداد که دیدم باید حرف بزنم. اینطور شد که دهنم رو باز کردم، حرفم رو نصفه نیمه گفتم، شنونده هم درست متوجه منظورم نشد و بدجور زد تو ذوقم. گفتم این چه گندی بود که زدم. باید میذاشتی جمله ها مرتب میشدن دختر. نمیدونم از کجا باید شروع کنم. یه پاراگراف نوشتم پاک کردم.
تو عنوان خلاصه ش کردم
اخیرن اصلن نمیتونم یاد بیارم چیزی رو که خواب دیدم آیا در واقعیت برام اتفاق افتاده یا نه
پاییز پارسال، که الان تو ذهنم به چشم به هم زدنی میگذره، فاطیما اومده بود قم و رفتیم بیرون. فکر کنم بعد از رفتنِ ملیکا اولین و البته آخرین بیرون رفتن درست حسابیمون بود. داشتیم شام میخوردیم و فاطیما داشت فیلم میگرفت. داشت از بقیه می پرسید میخواید سال دیگه همین موقع کجا باشید و چیکار کنید. و خب هرکدوم از بچه ها داشتن از آرزوها و هدفاشون میگفتن. فاطیما دوربین رو میاره رو من. میگه تو بگو. میگم چی رو بگم؟ میگه میخوای چه *وهی بخوری یا همچین چیزی. بعد من، که تو اون لحظه حسابی مشغول خوردن ساندویچم هستم، و حوصله ندارم از آرمان های نداشته م بگم کوتاهترین جواب ممکن رو میدم: ببین من میخوام تو زندگیم آدمِ *وهی نباشم. و فریاد تایید بچه ها به پا میشود بعله. پشت سرش هم رویا میگه آره منم مثل سمانه میخوام آدم خوبی باشم.
My way
Yes, it was my way
زندگی پرثمری داشته ام
آری آن راه و روش من بود