الآن در حد مرگ نیازمند اینم که سوجو بخورم و مست کنم و گریه کنم هِی..
الآن در حد مرگ نیازمند اینم که سوجو بخورم و مست کنم و گریه کنم هِی..
بسه دیگه، به درک. دست و پا زدن برای اینکه یکی کمکت کنه بیشتر خرابت می کنه. چون تازه این حقیقت وحشتناک رو هم می فهمی که هیچکس متوجه نیست. هیچکس نمیتونه کمکت کنه. وحشتناکیِ این حقیقت به مشکلاتت اضافه میشن و تازه اونوقت که می فهمی خودتی و خودت. همونایی که به جز خودشون کسی نمیتونه کمکت کنه، یا باعث آرامشت بشه، که وقتی داریشون حس می کنی دنیا رو داری و بدون اونا هیچی. همونا یا اضافه میکنن به ناراحتیات یا مانع گنده یِ راهتن. دیگه وقتشه، خیلی نمونده، فکر کنم بعد از تموم شدنش حس بهتری داشته باشم. حالا مهم نیست چقدر ممکنه بعدش بد باشه. مهم نیست، دیگه بیخیالش.
نمیدونم به کی گفتم، یاسمین بود یا ملیکا؟ ما به خاطر غرور یا هر چیزیِ لعنتیِ دیگه ای سر مشکلات خودمون گریه نمی کنیم. اینکه یِهو سر یه چیز الکی چندین ساعت گریه می کنیم یا از آخرین دفعه ای که گریه کردیم چند سال میگذره و یهو یه دفعه می ریزیم بیرون، یهو انقدر گریه می کنیم که تمام دستمال کاغذایا تموم بشن و حتا دنیا ازت خسته بشه، به خاطر اون موضوع کوچیک نیست؛ همش به خاطر همه ی حرفا و داستاناییِ که خفه شدیم از نگفتن ـشون، از اینکه "مشکلِ اینی که میخوام باهاش حرف بزنم بزرگتر از مالِ منه" ترسیدیم. یا از ترسِ هر چی هر چی هر چی.. این موقع ها فاصله گرفتن هم جواب نمیده، خوبم گفتنایِ الکی از ترسِ چرای بعد از نه گفتن.. می گیرین که چی میگم؟ اینا هیچکدوم جواب نمیده.
حس ـش مثه اینه که هسته ی هلو قورت داده باشین و لبه های تیزِ دو طرف ـش گلوتونُ خراش بده و سنگینی خودش راه گلتون رو بسته کنه..
یه آرامشِ عجیبی بود، نشسته بودم. می دونسم دیره، خیلی دیر بود. بچه ها از دورِ سوم خوندن حرف میزدنُ من حتا نمیدونستم کتابم کجاست. البته این چیزا همیشه پیش میادا، ولی پر از استرس، پر از نگرانی. ایندفعه میدونستم میرسم بخونم، به کیکایی که عمه درست کرده بود فکر می کردم، به انارایی که مامان دون کرده بود و شیرینایی که مسعود خریده بود. انگار همشون تو یخچال منتظرم بودن. تلویزیون نگاه می کردم، به اینکه آخر هفته میتونم یه دلِ سیر بخوابم و راستی، به تو هم فکر میکردم..
آهنگ Hello ادل می خوند برای خودش، البته تو اون شرایط باید یه آهنگی مثِ بارون که میزنه نمی دونم چی.. بقیه ـش چی بود؟ راه می رفتم روی زمینِ خیس، دستامُ از پشت زیر کوله پشتی قفل کرده بودم. داشتم می رفتم سمتِ ایستگاه اتوبوس که چشم ـم به بستنی فروشی افتاد. می دونین، هیچی به جز این نمیتونه گشاد ترین لبخندی که می تونم بزنم رو به لبم بیاره. یه نگاه کردم به کیف پول ـمُ و برعکس همیشه که فقط کرایه اتوبوس داشتم، بازم پول داشتم. به قولِ الهام یه عالم پول! :))
رفتم تو بستنی فروشی، مردم داشتن آش و فرنی می خوردن؛ من دلم هویج بستنی میخواست خب. بستنی زعفرونی، با همون تیکه های پسته یِ معروف و آب هویج. البته قضیه بستنی بیشتر تشویقیِ خودم بود برای خوب دادنِ میان ترمِ سفیر، آدم باید خودشُ تشویق کنه خب، هوم؟
بعد که از بستنی فروشی اومدم بیرون، چشم ـم به گلخونه افتاد. من اهلِ گل و اینا نیستم، نه اینکه وقت نداشته باشم ولی خب حواسم نیست. ینی نمی دونم حواسم کجاست ولی هر جا که هست، اینجا نیست. خلاصه که دیدم کاکتوس چیزِ خوبیه برای منی که حتا درست و حسابی نمی رسه به درس و زندگیِ خودش. اینکه هر چهار پنج روز یه بار باید بهش آب بدم و شکرِ خدا این روزا بارون زیاد میاد. چهار تا خریدم، ازون ریزا که خارای درشت دارن. تـوی کیف ـم هم کادوی تولد ترمه بود، خیلی بده که نمی تونم ببینمش. ولی سانازُ می بینم، ساناز کادومُ میده بهش، براش ادکلن خریدم، ازون ماگا که شبیهِ لنزِ دوربینه و شکلات.
نشستم تو اتوبوس. آهنگ Dark paradise لانا یه تیکه داره که میگه All my friends ask me why I stay strong و الباقیش.. ملیکا در موردِ من، همینُ به زهرا میگفت. حرفاش مزه ی شیرینی ناپلئونی میداد. میگفت به نظرم سمانه خیلی با بقیه دخترایِ این سنی که دیدم فرق داره، قوی تر و بزرگتره. هر چی هم که بشه تصمیمِ خودشه، از پس ـش بر میاد، میدونم که بر میاد. البته حرفای ملیکا معمولن مزه ی شیرینی ناپلئونی می دن، علت ـش هم این نیست که در نود درصد موارد با من موافقه، چون اگه مخالف هم باشه پشتمه. می دونین که چی میگم؟ عواقب کارم رو می دونه، بهم میگه و کارِ خودمُ میکنم. ولی بعدش بهم نمی گه: "دیدی بهت گفتم!"
اینجوری بود که شروع ـش کردم، به امیدِ اینکه اگه برگردم و از کاری که میکنم نتیجه ای حاصل نشه، کسایی باشن که برگردم پیش ـشون.. اینکه خیلی چیزا داره درست میشه، اینکه مثلاً رو به جلو میرم و اینا، که اگه قرار باشه خودمُ با خودم مقایسه کنم چیز بهتری ام مثلن. ولی به قولِ سمانه قانع نباش و اینا.
به این فکر می کردم که می تونم..
می تونم خیلی چیزا رو درست ـشون کنم،
از درسایِ همین اول سال تلمبار شده ام گرفته،
تا خیلی چیزا.. تموم کردن خیلی چیزا..
تقریبن رسیده بودم.
از نو برایت می نویسم
حال همه ی ما خوب است
و اتفاقاً این بار، باور کن!
+ قالبِ جدید هم به خاطر همین حرفاست تقریبن..
بعد از چندین ماه کلنجار رفتن با خودت بالاخره مطمئن میشی که واقعیه، که حقیقت داره. که واقعی ترین چیزیه که تا حالا حس کردی، مطمئن میشی، اطمینانِ واقعی. بعد از همه اینا آخرش می فهمی اشتباه می کردی.. دیگه چجوری میتونی بفهمی چی درسته و چی غلط..؟ چطوری میتونی به خودت اعتماد کنی..؟
شاید واقعن باید نوزده سالگی عاشق بشیم، هوم؟
نیازمندیم به عاشق بودنت
به شعر های نوزده سالگی
به دیوانگی های کوچکی که "این بار" شکست نخواهند خورد
"نیازمندیم که دیگر دیر نباشد"