نودمین مطلب
نگاه کن. تابستون و پاییز تموم شدن و الان زمستونه. چند بار بارون اومد. حتا چند روز پیش برف هم اومد. اینجا هنوز همونقدر آروم و خیابون همونقدر باریکه. اونوقت بعد اینهمه وقت هنوز دارم می لرزم. فکر میکردم خوب میشم، نشدم. یادم نمیاد آخرین باری که انقدر احساس ناامنی می کردم. کاش این پنج ماهی که داشتم می دوییدم یکی بود وسط راه دستم رو میگرفت و می گفت صبر کن. جواب همه سوالا مثل هم نیست. اشکال نداره اگه قوی نیستی. اشکال نداره اگه از پسش بر نمیای. اشکال نداره یاد کسی بیوفتی و نخوای برگرده تو زندگیت. فکر میکردم دارم فرار میکنم ولی فقط داشتم همون مسیر قبلی رو صد بار عقب جلو می رفتم. هنوز نمی فهمم اینهمه عجله برای چی بود. چرا نذاشتم خودش درست بشه؟ مثل کاری که همیشه میکنم. دنبال کاتالیزگر می گشتم. انگار که خودم رو نمی شناختم. نمیدونستم هیچی مثل زمان درستش نمیکنه. کاش یکی بهم میگفت نمیخواد انقدر به خودت سخت بگیری.