Black Swan

a girl who is creating herself

Black Swan

a girl who is creating herself

Black Swan

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

این عدالت نیست، اینکه ما دردِ چیزی را تا مغز استخوان حس می کنیم که وجود ندارد، دردِ عشقی که تا مرز خفگی پیش می بَرد اما نمی کُشد، آن هم در حالی که داستان اصلا از این قرار نیست! داستان از این قرار است که ما در جبری به سر می بریم که اراده ای در تغییر هیچ چیزش نداریم! آنکه پای رفتن دارد می رود! آنکه پای رفتن دارد هیچوقت نمی گوید: "با هم درستش می کنیم!" آنکه پای رفتن دارد واژه ی "با هم" در دایره ی لغاتش نیست! آنکه پای رفتن دارد به سادگی؛ کافی ست بادی بوزد تا برود... حالا هی نامه بنویس، هی حرف بزن، هی دعا کن، هی دخیل ببند به امامزاده ی پرتی که هر روز در آن فیلمبرداری دارید، هیچ نمی شود... کسی به دلش نمی افتد که چیزی را جا گذاشته است! کسی حالی اش نمی شود که "گفتم یه چیزی از تو جا مونده/ باید به سمتِ خونه برگردم!/"... کسان زندگی شان را می کنند، کسان دور شما را خط می کشند و می روند، نه از آن خط های گچی که پسرک در فیلم آقای هیچکس کشیده بود و آرزو می کرد دختر روزی در مرکز آن دایره خواهد ایستاد! نه؛ از آن خط های سفید نه... از آن خط های قرمز کلفت دورتان می کشند و می روند با هر تازه رسیده ای که هیچ شباهتی به شما ندارد، و در آغوشش می آرامند و نوازشی که شما هرگز از هیچ دستِ دیگری نتوانید خواهید پذیرفت را به دیگری هدیه می کنند مفت و مسلم... مشکل از آن ها نیست، مشکل از دنیاست، مشکل از این جهان سه بعدی ای ست که در آن بال بال می زنیم و ناتوانیم! ما فریدا کالو نیستیم؛ ما نمی توانیم از مردی که عاشق نیست، عاشق بسازیم! ما توان و قدرت و صبر و اعتماد به نفس فریدا کالو را نداریم، ما گل های بزرگ بر سرمان نمی زنیم، ما قرار نیست در تاریخ بمانیم، ما فقط قرار است چهل پنجاه سال دیگر حسرتِ عشقی را بکشیم که در دامن دیگران خواب است! ما فریدا کالو نیستیم، ما می شکنیم... ما نه؛ من! من می شکنم، من فرو می ریزم... "بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است/ مثل شهری که به روی گسلِ زلزله هاست!/" من به تار موی سفیدت که همیشه دوستش داشتم قسم خورده ام دوستت بدارم تا همیشه... بر می شود که بگردی!؟ من گیر کرده ام، در خواب هایی که در آنها هنوز هوایم را داری، من گیر کرده ام در خاطره ی لبخندهای عزیزت که خودم کشفشان کردم، من گیر کرده ام در تو... در اینکه "به خودم آمدم انگار تویی در من بود/ این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود!/"... می بینی چه ظرفیتی به آدم می دهد عشق؟ کسی چه می دانست بشود تا این حد شکست و دوباره بلند شد و دوباره خواست!؟ کسی چه می دانست دوستم نداری!؟ کسی چه می دانست قرار است نقش مردِ افسانه ها را من بازی کنم و تو با آن سبیل های کلفتت نقش لیلی را!؟؟ راستی می دانستی سر کار بغضم می گیرد؟ همین دیروز سه ساعت در پس کوچه های سربالایی و سر پایینی و باریک روستا رفتم و رفتم... نمی توانستم تو را و زنی را در محیطی مشابه تصور کنم، اینکه نکند با آن اخم جذابت از دو متر این طرف تر به دو متر آن طرف اس ام اس بدهی و لبخند بنشانی بر لب هایی که لب های من نیست! آن محیط، آن فرمت، آن موقعیت داشت خفه ام می کرد... تمام گروه عین آنها که با فانوس در جنگل ها به دنبال گلنار می گشتند دنبال من می گشتند و آنتن ندارد خوشبختانه آن خراب شده!... دلتنگی های مرا باد اگر با خود به کوچه تان می آورد، خودت و تمام همسایه هایت و آپارتمان ها و درخت ها و شمشادها را طوفان با خود میبُرد!... دلتنگی های من از حدِ طاقت گذشته اند... بر می شود که بگردی؟

مهدیه لطیفی

+ پرونده بسته..


Black Swan
۲۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۹ موافقین ۲ مخالفین ۰
تِل رو بستم پشتِ سرم، چنگ زد به موهام و از جلوی چشمام رفتن کنار. می دونین حسِ خوبی که موی کوتاه داره هیچ چیز دیگه ای نداره، اینکه تو گرما از زیر شال هیچی رو گردنت اذیتت نکنه و باد راحت از زیرش رد شه بهترین حسه. برای همینه که حتی هوس کردم بازم کچل کنم، به جز اینکه مامانم احتمالاً تو خونه راهم نمیداد فکر نمی کنم بابام چیزی میگفت. ینی دقیقن فرقِ بابام با همه همینه. همه فحش و خاک تو سرت و چی کار کردی، بابام وقتی برگشت و موهامُ دید یه دستی کشید رو سرم گفت بلند میشن، حواست باشه بهشون.. اینجوری، همچین آدمی.. بعضی وقتا با خودم می گم چقدر دوسش دارم، چقدر دوسش دارم ای خدا.. دیره، زهرا میگفت نمی ترسی شب میری حموم؟ معلومه که نمیترسم، حتّی به سرم زده شب همینجا تنها بخوابم. اومدم کتاب بخونم که چشمم خورد به یه چیزی. دیدم اگه این چند روز نتونستم، امشب وقتِ نوشتنه.

بابا لنگ دراز عزیزم
تمام دلخوشی دنیای من این است که ندانی و دوستت بدارم!
وقتی می فهمی و می دانی ام چیزی درون دلم فرو می ریزد.
چیزی شبیه غرور!
بابا لنگ دراز عزیزم، لطفاً گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و
بگذار دوستت بدارم. بعد از تو هیچکس الفبای روح و خطوط
قلبم را نخواهد خواند.. نمی گذارم.. نمی خواهم..
بابا لنگ دراز عزیز همین که هستی دوستت دارم...
حتی سایه ات را که هرگز به آن نمی رسم...

انقدر دلم می خواست بگم، انقدر، انقدر، انقدر زیاد. چنگ میزد به دلم، تو گلوم خفه میشد. ینی الآن که فکر می کنم می بینم چشمامُ بستم و گفتم، حالا بگذریم از اینکه هیچ نتیجه ای نداد. ولی خب آدم نفهم هم که نیست، یه چیزایی دستگیرش میشه. دقیقن حاضر بودم هر کاری بکنم. ینی نزدیک بود تبدیل شم به یه آدم خود باخته واقعی. می دونین که چیَن؟ تو دسته دخترای به درد نخور قرار می گیرن. اونایی که به خاطر رابطه هاشون از همه چیزشون می گذرن و هر کاری می کنن که خب، بهتون قول میدم آدمی به اندازه من خودخواه هیچ وقت خود باخته نمیشه. 

اون روز بیشتر از هر چیزی میخواستم بگم، به جهنم که بعدش چی پیش میومد؛ به جهنم که تهش قراره چی بشه. اصلاً من بگم حرفمُ بعدش زمان متوفق شه، بعدش هیچی نشه یا اصلاً غرورم خرد شه.. هر چی.. کی اهمیت میده به بعدش فقط بدونی.. فقط بدونی که من دلم بیشتر از هر چیزی اینُ میخواد، بهتر بگم، میخواست. چیزیُ بگم که هیچوقت نمی تونستم، نمی تونستم توضیح بدم چه حسی دارم. حالا بعد از همه اینا، بعد از همه این نگفتنایی که تو گلو خفه شدن، دلم نمی خواست تنها بمونم، نه دیگه؛ نه بیشتر از این..

Love means, somthing you really
 care about, and your love is
unconditional to them. you love
that somthing so much, till you cant
even express how you feel.
 I love someone thats everybody
so love means, your emotions 
to them are unconditional

همه بهم گفتن، خودم هم با اینکه هیچ تمایلی نداشتم، با اینکه میخواستم پشتم باشن، پیشم بمونن و تنهام نذارن مهم تر از اون من تنهاشون نذارم! گفتن که باید فاصله بگیری و تنهایی برات بهتره. این که ببینم با خودم چند چندم و چی میگذره. خودم حلش کنم، خودم بفهمم چی برام بهتره. باید بعضی وقتا هم تنها باشه آدم، هوم؟ نمی خواستم ولی خب، هر چی که اسمشُ بذارید. شاید هم مجبورم. شاید نبودم وقتی باید می بودم [!] شاید تقصیر خودمه، شاید، شاید، شاید.. تنها چیزی که میدونم اینه که وقتشه.. 

+ راستی گفتم روزانه مینویسم؟ آخرِ شبا در حدِ یکی دو صفحه. خیلی خوبه، با اینکه هیچ وقت بر نمی گردم بخونمشون ولی می دونم یه روزی میرسه که این کارُ میکنم، می خندم به حالِ این روزام یا حتی حسرتِ خوشیامُ میخورم..

از نو برایت می نویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن!


Black Swan
۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۵۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر
همه چی رو گفتم به جز اون چیزی که واقعاً میخواستم بگم، که من همه کار کردم برات. همه کار. کارایِ عجیبی که وقتی بر می گردم باورم نمیشه.. من؟ واقعاً چطوری تونستم.. ولی خب نهایتاً جوابی نگرفتم. نگرفتم، صداش تو گوشم می پیچید. چی می گفت؟ خودت خواستی؟ خودت خواستی، آره خودت خواستی خودت خواستی چه دلیلی داره خوب نباشی مثلاً.. ای خدا تو انقدر احمق نبودی.. ولی من هنوزم از تو احمق ترم، تو هیچ کاری نکردی. هیچ کار. دقیقاً همین قدر رُک میگم. حداقل، نه اونقدر که من کردم. خیلی گذشته، حتّی نفهمیدی چیکار کردی، یه نفر از منم خودخواه تر پیدا شد..
Black Swan
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۸ موافقین ۲ مخالفین ۰
 
این که نمیدونی قراره چی بشه و چی انتظارتُ می کشه بلاتکلیفیِ. مشکل دقیقاً اینه که من همیشه اونیَم که منتظر می مونه، کسی هم اهمیتی نمیده. بیشتر حسِ اینو داره که تو یه محیطِ بدون جاذبه معلق شده باشم. نه میدونم کِی قراره برسم یا اینکه اصلاً قراره برسم؟ تو همین بلاتکلیفی زمان هم میگذره، تند. یک ماه از تابستونی که از اول هم دوس ـش نداشتم و حتّی تو اوج خستگیِ امتحانا هم انتظارشُ نمی کشیدم گذشت. من هنوزم همونطور بلاتکلیفُ و معلقم. همه یِ دنیا منتظرم گذاشتن و هیچ کاری نمیتونم بکنم. تو این شرایط نمیشه بیخیال شد، نمیتونی بگی گورِ بابای زندگی و همه و همه و دوباره مثه قبل سرتُ فرو کنی تو مانیتور و کتابُ و برایِ خودت باشی.. یکم زندگی کنی برای خودت، نه برای بقیه. نه اونجوری بقیه ازت انتظار دارن باشی.
 
این وقتا حتّی بیخیالی هم جواب نمیده، انقدر فکرُ خیال داری که حتّی نمیتونی با کسی حرف بزنی، نمیفهمی داری چیکار میکنی. من بیخیال شدم -قبلاً- و بهتون قول میدم که این واقعی ترین حسی بود که داشتم. یه ذهنِ خالیِ خالی، بدون هیچ دغدغه و فکر و خیالی. دیگه واقعاً اهمیت نمی دی اون بیرون داره چی میگذره. زندگیِ واقعی اینه، اسم ـش همینه! ولی تو بلاتکلیفی نمیشه بیخیال شد. هر چقدرم دلیلِ همین بلاتکلیفی خودِ آدم باشه تو یه مقطع از زمان اتفاقایِ بد میوفتن و آدمُ بلاتکلیف می کنن.
 
زندگیِ زندگی.. وقتِ بلاتکلیفی باید فرار کرد، تایم ـش اونقدر طولانی نیست. تو خواب و نهایتاً زیرِ دوش خلاصه میشه، ولی فرارِ.. اینکه برای چند دقیقه یا چند ساعت هم که شده فرار کنی. فرار کنی از هر صدایی، از آدمایِ واقعی، حتی اگه بهترینا رو داشته باشی، همونا هم میتونن اذیت ـت کنن و منتظرت بذارن. اونموقع ـست که باید فرار کرد. از زندگی، از آدما، از دردی که از هر طرف بخونی دردِ. یه وقتایی باید فرار کرد از اینا، حتی اگه برگردی و ببینی هیچی عوض نشده و فقط زمان گذشته، حداقل اونقدر خسته نیستی برای ادامه دادن.
 
همیشه میگم از این بدتر هم میشه، ولی به نظرم هیچوقت نمی رسه که بگم این تهشِ. هیچوقت نمیشه بگم دیگه از این بدتر نمیشه.. همیشه خدا یه چیزی میتونه از این بدتر باشه. پس باش کنار بیا.. شاید فایده این معلق بودن  اینه که بهتر از اینه که با سر پرت شی زمین و خودتُ زندگیت داغون بشن. چطور اتفاقایی که هنوز نیوفتادن میتونن ذهنِ آدمُ انقدررر درگیر کنن؟ من فکرِ آینده رو نمی کنم، اصلاً. فکر اتفاقایی رو می کنم که وقت ـشونه.. ولی وقتشون داره میگذره. میدونی باید چیکار کنی باید شروع کنی ولی نمیشه نمیتونی. به خاطر هر چیزی، بلاتکلیفی ای که هر جوری میتونه باشه، حتّی دوست ـش داشته باشی حتی اگه این معلق بودن به معنیِ گذشت و زمانُ هر چیز دیگه باشه.
 
انتظار آدمُ مریض میکنه، جدی میگم. حتماً که آدم نباید تو تبِ چهل درجه بسوزه یا سرطان داشته باشه حتی اگه آخرین که باری که بیمارستان رفتم وقتِ زایمانِ مامانم سر خودم بوده باشه و آخرین بار اونقدر بچه بودم که وقتی رفتم دکتر گریه کنم، نمیشه اسمشُ مریضی نذاشت. خیلی وقتا میشه آدم دلش درد دل نمیخواد، نه اینکه آدمی نباشه که پای حرفات بشینه.. ولی خیلی وقتا گفتن ـش نه تنها مشکلی رو حل نمیکنه حتی یادآوریش مشکل رو سخت تر میکنه. مثلِ گریه کردن میمونه. اوّل پیدا کردن یه غم و بدبختی و درد برای گریه کردن، بعد از اولین اشک هم برای ادامه پیدا کردن اشکا باید دوباره دنبال یه دردِ دیگه گشت تا باز زار بزنی؛ مهم تر ازین کی رو دیدین با یه بار گریه کردن خالی بشه؟ پس میشه کارِ هر روزت و از زندگی افتادن.
 
تا چند سال پیش عصبانی که میشدم میزدم زیرِگریه، خب این قضیه کلاً جنبه مثبتی نداره.. وسط دعوا و داد و بیداد! ولی میدیدم کَسایی رو که مثه من هر تقی به توقی میخورد نمیزدن زیر گریه، نزدیک ترین آدمای زندگیم که شاید فقط چند بار گریه ـشونُ دیده بودم. به چشم یه اسطوره واقعی بهشون نگاه میکردم! آدمایی واقعاً قوی که به چشم ـم همه ی مشکلاتُ تو خودشون می ریختن و وقتی گریه می کردن توقع زلزله داشتم.
 
نمیدونم این خوبه یا بد، ولی خودم هم بعد یه مدت کوتاه همینجور شدم. آدمی که دقیقاً به همون سختی گریه میکنه. بردی تو یکی از آهنگاش میگه I can be strong when I want to be اونموقع که دیگه گریه نکردم حتّی خودم هم متوجه نبودم، فقط یه وقتی نگاه کردم به خودم و دیدم همونی شدم که حسرتِ بودنشُ میخوردم. مسئله دقیقاً همینه، هر وقتی که بخوام و فکر می کنم الآن همون وقته.. مهم نیست چجوری، مهم نیست چیشد که به اینجا رسیدم فقط وقتش رسیده.. اونقدر قوی که بالاخره میتونم تموم ـش کنم. اینکه باز به خودم بگم تو قوی تر از این حرفایی، اتفاقایِ بد (هر چقدرم زیاد و پیچیده باشن) تو زندگیِ همه هست و همیشه بلاتکلیفی و آدمایی که منتظرت میذارن.. الآن وقتشه، الآن..
 
 در آخر هم یه آهنگِ کره ای، موسیقی متنِ سریال باغ مخفی؛ با این که بعید می دونم با سلیقه کسی جور در بیاد. با این که فی الحال مشکلات بدتر از این حسایِ الکی هم وجود داره، ولی این آهنگ در هر شرایطی خوبه.. متن هم به هر حال واجبِ، نمیشه که ادم نفهمه خواننده چی میگه. به جهنم که چه حسی میده، باید بدونم حرفش چیه یا نه؟
 
 
 
One woman loves you
 
یه زن عاشقته
 
That woman loves you with all his heart
 
اون زن تو رو با همه ی قلبش دوست داره
 
Everyday like a shadow she follows you around
 
هر روز مثل یه سایه همه جا دنبالت میاد
 
When that  woman smiles she is crying on the inside
 
وقتی اون زن لبخند می زنه از درون داره گریه می کنه
 
How much longer
 
چقدر طول می کشه؟
 
Do I have to just look at you alone
 
مجبورم فقط تنها بهت نگاه کنم؟
 
This love like the wind
 
این عشق مثل باد
 
This worthless love
 
این عشق بی ارزش
 
؟If I keep trying will it make you fall in love with me
 
اگر من به تلاشم ادامه بدم، این تو رو عاشقم می کنه؟
 
come a little bit closer
 
یه ذره نزدیکتر بیا
 
Just a little bit
 
فقط یه ذره
 
I'm the one who loves you
 
من اونیم که عاشقته
 
Right now by your side
 
همین حالا کنار تو،
 
 
That woman is crying
 
اون زن داره گریه می کنه
 
That  woman is very shy
 
اون زن خیلی خجالتیه
 
So she learned how to laugh
 
به خاطر همین یاد گرفته چطوری بخنده
 
There is so much that can't be said even amongst close friends
 
چیزای خیلی زیادی وجود داره که حتی بین دوستای نزدیک هم نمی تونه گفته بشه
 
That woman's heart is full of scars
 
قلب اون زن پر از زخمه
 
So that woman
 
به خاطر همین اون زن
 
Loved you because you were the same
 
عاشقت بود چون تو هم عین اون بودی
 
Just another fool
 
مثل یه احمق دیگه
 
Just another fool
 
فقط یک احمق دیگه
 
Is it wrong to ask you to hold me once before you leave?
 
این اشتباهه که ازت بخواهم قبل از اینکه ترکم کنی ، یه بار منو در آغوش بگیری؟
 
I want to be loved ts true
 
من میخوام دوستت داشته باشم این حقیقته
 
Every day inside Inside shis heart she shouted and
 
هر روز درونش تو قلبش او فریاد زد و
 
That  woman is by your side again today
 
امروز دوباره اون زن کنارته
 
Do you know that I'm that woman?
 
تو می دونی که من اون زن هستم؟
 
You wouldn't act this way if you knew
 
اگه میدونستی این طـوری رفتار نمیکردی
 
You wouldn't know because you're a fool
 
نمیخوای بدونی به خاطر اینکه تو یه احمقی
 
How much longer
 
چقدر طول می کشه؟
 
Do I have to just look at you alone
 
مجبورم فقط تنها بهت نگاه کنم؟
 
If I keep trying will it make you fall in love with me
 
اگر من به تلاشم ادامه بدم ، این تو رو عاشقم می کنه؟
 
come a little bit closer
 
یه ذره نزدیکتر بیا
 
Just a little bit
 
فقط یه ذره
 
If I take one step forward you take two steps back
 
اگه من یه قدم به طرف تو بردارم ، تو دو قدم به عقب بر می داری
 
I'm the one who loves you
 
من اونیم که عاشقته
 
Right now by your side
 
همین حالا کنار تو،
 
That  woman is crying
 
اون زن داره گریه می کنه
 
Black Swan
۲۸ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

می دونی پِ، بعضی وقتا هست که دیگه لانا دل ری هم جواب نمیده، اِمی واینهاوس و بِردی هم جواب نمیدن، وان پیس و پینوکیو و قویِ سیاه و مروارید هم جواب نمیدن، بدترین بخشِ قضیه اینجاست که حتّی نوشتن هم جواب نمیده. زبون آدم که قفل بشه تموم میشه، یعنی آدم بعضی وقتا حرفاش داره خفه ـش می کنه، یه عالم حرف داره؛ ولی انقدر حجم ـشون زیاده که ترجیح میده سکوت کنه.

آخرین بار زمستون بود؟ نمیدونم، مطمئن نیستم.. فقط شالگردنِ سرمه ای- سفیدت یادمه؛ وقتایی که دیگه هیچی جواب نمیده، تو باید جواب بدی ولی مشکل اینه که نیستی.. نیستی وقتی باید باشی، حالا نمیخوام بگم همه ی مشکلتام با تو حل میشه ها، مثلاً تو نمی تونی جلویِ رفتنمون رو بگیری، حتّی نمی تونی کاری کنی که شارژرام انقدر مرتب نسوزن، حتّی نمیتونی کاری کنی که من سه شنبه بتونم برم پردیسِ 3، ولی فقط بودنت خوبه؛ حالا هم که نیستی به درک، هیچکس از نبودنت نمی میره، می میره؟!

پِ، همه چیز به نظر خوب میومد، رفته بودم شهر کتاب، حتّی دلم میخواست بازم برم، هنوز کلّی سریال و انیمه برای دیدن مونده بود، به این فکر می کردم که تابستونِ پیش رو اونقدر ها هم مزخرف نیست، حتی داشتم فکر می کردم که ممکنه اونجا هم خوش بگذره. ولی امروز صبح خیلی چیزا رو فهمیدم، فهمیدم که من زیادی خوش خیال بودم. پِ! من دارم میرم و هیچی نمی تونه جلویِ این اتفاقو بگیره، امکان نداره اونجا روزای خوبی داشته باشم، من زیادی خوش بینم و همه اینا به خاطر خوش خیالی ـمه.

گفتم خوش خیالی، پِ؟ هنوز داری میخونی؟ چه سوال مسخره ای. معلومه که نمیخونی، من حتّی مطمئن نیستم تو الآن زنده باشی، یعنی حاضرم شرط ببندم که خودکشی کردی. مگه میشه آدم این همه وقت غیب بشه؟ بله، پِ. تو این هفته هایی که گذشت من بدونِ اینکه روحم خبر داشته باشه، تبدیل شده بودم به خوش خیال ترین آدمِ دنیا. یعنی خب معلومه که آدم بعضی وقتا میخواد برای خودش باشه، معلومه که چیزِ عجیبی نیست. اینکه آدم فقط و فقط برایِ خودش باشه و نه هیچکس دیگه و در کنار اینا کوچکترین احساسُ مسئولیتی نسبت به اطرافیانش نداشته باشه. 

پِ. من زیادی خوشحال بودم، تو بهترین حالتِ خودم، حتّی کم کم داشتم حس می کردم که خوشبختم، به قول لانا دل ری تو یکی از آهنگاش Everything I want I have I even think I found God قبل از این فکر می کردم امکان نداره آدم هر چی که بخوادُ داشته باشه، البته هنوز هم به این موضوع اعتقاد دارم، ولی تو یه مقطع کوتاهی امکان داره این اتفاق بیوفته، وگرنه معلومه که نمیشه. مهم اینه که عاشقِ خودِ اونموقع ـم بودم، همه چیز حقیقتاً عالی بود. ولی خب پِ، بهت یه نصیحت می کنم؛ هر وقت حس کردی هیچ مشکلی نداری بدون یه جایِ کار می لنگه، البته تو حق داری از اون تایمِ خوشحالیت کاملاً استفاده کنی ولی همزمان باید خودتو برای بقیه ـش آماده کنی.

پِ، من از همه غافل شده بودم، حتّی به تو هم فکر نمی کردم. یعنی در حالتِ عادی آدم خودخواهیم، البته، خودخواه بودن و مغرور بودن دو تا مسئله جدان، که خب من مغرور نیستم. اگه مغرور بودن به خودشیفتگی کوچکترین ربطی داشته باشه پس نیستم، من متنفرم از اینکه خود شیفته باشم. منظورم از خودخواهی اینه که در حالت عادی، یه بخشی از وجودم که خیلی هم کوچیک نیست، علاقه داره خودش کاملاً تو بهترین مود باشه و کوچکترین اهمیتی نده که آدمای اطرافش چه حالی دارن. خب همه ی آدما یه چنین خصوصیاتِ مزخرفی دارن، باید با همین خصوصیاتِ مزخرفشون قبولشون کنی. 

خلاصه، پِ، اون حالتِ خوش خیالی و بی خیالی بهترین حالتم بود و من که همچنان عاشقِ اون حالت، ولی وقتی نگاه کردم و دیدم چقد آدما رو تو این مدت از خودم رنجوندم، دیدم خیلی هم خوش نمیگذره. حالا، پِ، اون قسمتِ خود خواهِ وجودم بود؟ اون هنوزم دلش میخواد بیخیال باشه، تصور کن به محظِ تموم شدن اون دوره بلاهای آسمانی سرت نازل شن، یه عالمه فشار که قبل از این روت نبوده. اون ناخودآگاهِ وجودم ترجیح میده سرشو فرو کنه تو مانیتورُ غرقی کِی دراما و وان پیس ـش بشه و کتابشو بخونه و بازی ـش رو بکنه، به جایِ اینکه به حرفای فازِ دیپیِ دوستاش گوش کنه، ولی مشکل اینجاست که من هم یه روزی این وضعیت رو داشتم و اونا کنارم بودن، اگه حالا من نباشم فقط شونه خالی کردن از زیرِ بارِ مسئولیته.

می دونی پِ؟ حالا که دارم فک می کنم می بینم این حرف نزدنام یه روز منُ میکشه، واقعاً می گم. حتی اگه منُ نکشه، داره داغونم میکنه. به قولِ ملانی: کاش میشد حرفامون جاشَن تودستامون، تو حسِ نگاهامون. پِ، اگه من حرفام تو دستام جا میشد، اگه من حرفام تو نگاهم جا میشد، وضعیت خیلی بهتر بود. حداقل می تونستم تابستون بهتری داشته باشم، حداقل می تونستم اینجا موندنی شم. به جهنم که دلم برای نیلوفر تنگ شده، یا برای کتابشهر و بچگیا، من نمیتونم از اینجا برم پِ، نمیتونم؛ باور کن خیلی سخته...

+پلاس: 

و آن حضرت خطاب به من این چنین فرمود: [اسمایلیِ خر کیف]

تنها کسی که واقعاً حس کردم می فهمه و درک می کنه حتّی اگه شرایطم ـم درک نکنه ولی تونست چون کسی نبود که بگه حرف حرفِ منِ به حرف من گوش بده، خودش به حرفام گوش داد! وایساد تا حرفامو بزنم چیزایی که گفت تونست آرامش درونم به وجود بیاره، وقتی که باهام حرف می زد یا باهاش حرف می زدم استرس نداشتم که وای الآنِ که دعوا شه، کسی نبود که بخواد به زور وانمود کنه و بگه من تو رو درک می کنم، تو باید اینجوری باشی! روراست بودم بام، وقتی حالمُ نفهمید گفت نفهمیدم و بحرفام گوش داد و بازم با اینکه گفت نفهمیدم نمی دونم چیشد که خوبم کرد... :) 


Black Swan
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر
 
بویِ قهوه توی سالن پیچیده بود، هوا گرم بود و هنوزم نمی فهمم تو اون گرما چجوری با آرامش قهوه میخوردن. نشستـم رو صندلی، صندلیش غِژغِژ میکرد، ولی بهترین جا بود. پرژکتورا که روشن شد فهمیدم این مزخرف ترین دکوریهِ که تا حالا دیدم. نمایشنامه روایتِ چند روز از زندگیِ یه خانواده سه نفره بود، لورا و تام و مادرشون آماندا و پدری که گذاشته و رفته. آماندا اصرار داره لورا ازدواج کنه. از طرفی لورا نقصِ عضو داره و یکی از پاهاش از اون یکی کوتاه تره، همین باعثِ سرخوردگیش تو اجتماع و خجالتی بودنش شده. 

 

آماندا اصرار میکنه تا تام یکی از دوستاش رو برای شام دعوت کنه خونشون و با لورا آشناش کنه. تام یه پسری رو به نامِ جیم میاره خونه و از طرفی لورا از قبل جیم رو میشناخته، تو دبیرستان با هم بودن و جیم تنها مردی بوده که لورا دوست ـش داشته. بعدِ شام آماندا، لورا و جیم رو تنها میذاره تا با هم حرف بزنن. جیم با لورا حرف میزنه، از همه چی میگه، اینکه چقد لورا خودش رو دستِ کم میگیره، اینکه چقدر بهتر و بیشتر از اون چیزیه که هست و اینکه انقدر نباید خجالتی باشه. تام همه چیزی که لورا میخواد رو بش میده.. همه چیزو! هر حرفی که لورا میخواد بشنوه همه چیزو، بهترین لحظه های زندگیش بهترین حرفایی که باید بشنوه.. نمی دونم چجوری بگم.. لورا پرسید که هنوزم با نامزدشه؟ جیم گفت نه، بعدِ دبیرستان دیگه ندیدمش، از هم جدا شدیم. انگار یه نوری تو دلِ لورا روشن شده بود، یا یه همچین چیزی..

 

بعد جیم شروع کرد به گفتنِ اینکه تو با همه یِ دخترا فرق داری، تو یه چیزی داری که هیچ دختری نداره و لورا هر لحظه مشتاق تر میشد. لورا فکر میکرد حتماً جیم بهش علاقه مند شده. جیم بازم میگفت از اینکه لورا چقد با بقیه دخترا فرق داره، چقد خوبه، حتّی چقدر آرومه و یه چیزی تو وجودش داره که هیچ دختری نداره، نورِ شمع میخورد تو صورتِ لورا و جیم و چقدر قشنگ بازی میکردن. همون موقع که توقع میرفت همه چی خوب تموم شه، همه چی اونجوری که آماندا میخواست پیش بره، جیم گفت باید بره و با نامزدش قرار داره.. حس میکردم رویِ تک تک تماشاچیا یه سطل آب یخ ریختن یا شایدم، فقط من اینجوری بودم.

 

جیم رفت. ولی همون چیزی بود که لورا واقعاً بهش احتیاج داشت، جیم و لورا به هم نرسیدن ولی جیم همه حرفایی که لورا می خواست رو بهش زد، جیم لورا رو از خجالتی بودن در اورد و لورا فهمید چقد بهتر و بالاتر از اون چیزیه که فکر میکنه. لورا نیاز داشت یکی بش بگه.. یکی بهش بگه که چقدر خوبه، چقد فوق العاده ست یا یه همچین چیزی.. جیم یه دنیایی رو به لورا داد، هر چیزی که لورا میخواست هر چیزی که لورا واقعاً بهش احتیاج داشت، جیم زندگیِ بعد از اینِ لورا رو ساخت.

 

وقتی تماشاچیا بلند شدن و شروع کردن به تشویق، من نشسته بودمو آبِ دهنم رو میفرستادم پایین که شاید هم بغضم باهاش بره، خیلی زود تحتِ تاثیر قرار گرفته بودم مگه نه؟ آره... تو جیمِ زندگیِ منی. آخرش خوب تموم نمیشه، ولی تو دقیقاً همونی هستی که من میخوام، تو همون حرفایی رو بهم میزنی که میخوام بشنوم، تو همون کارایی رو میکنی که من تغییر میکنم. تو همون چیزی هستی که من واقعاً میخوام، تو همونی هستی که من بیشتر از هر کسی بهش احتیاج دارم.. تو زندگیِ بعد از اینِ منُ میسازی.. تو جیم ترینِ زندگیِ منی..

 

+ اینکه بلاگفا خرابه، اینکه دو ماههِ خدا میدونه چه بلایی سرش اومده دلیل نمیشه من حرفام خفه ـم کنه؛ دلیل نمیشه ننویسم. آدم بعضی وقتا انقد حرف داره، انقد دلش داره میترکه که ترجیح میده سکوت کنه. هیچکس دوست نداره اونقد زیاد به حرفایِ یه نفر گوش کنه، منم دوست ندارم انقدر حرف بزنم. بعضی وقتا هست این حجمِ حرفا انقدر زیاد میشه که حتی نوشتن هم فایده نداره. آره درد رو از هر طرف بخونی درد عه، ولی برنده اونه که صبر داره.. آره، صبر داشته باش؛ انقد چس ناله دنیا رو نزن عزیزم و اینکه هدفِ من از این پست فقط عنوانِ مطلبه، وگرنه نمیخواستم نمایشنامه تعریف کنم. 

 

+ اینجا رو هم قبلاً داشتم، از شهریورِ دو سال پیش! ولی بعداً اینا رو منتقل میکنم بلاگفا.. 

 
Black Swan
۱۴ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۴ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱ نظر