Black Swan

a girl who is creating herself

Black Swan

a girl who is creating herself

Black Swan

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

الآن در حد مرگ نیازمند اینم که سوجو بخورم و مست کنم و گریه کنم هِی.. 

Black Swan
۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسه دیگه، به درک. دست و پا زدن برای اینکه یکی کمکت کنه بیشتر خرابت می کنه. چون تازه این حقیقت وحشتناک رو هم می فهمی که هیچکس متوجه نیست. هیچکس نمیتونه کمکت کنه. وحشتناکیِ این حقیقت به مشکلاتت اضافه میشن و تازه اونوقت که می فهمی خودتی و خودت. همونایی که به جز خودشون کسی نمیتونه کمکت کنه، یا باعث آرامشت بشه، که وقتی داریشون حس می کنی دنیا رو داری و بدون اونا هیچی. همونا یا اضافه میکنن به ناراحتیات یا مانع گنده یِ راهتن. دیگه وقتشه، خیلی نمونده، فکر کنم بعد از تموم شدنش حس بهتری داشته باشم. حالا مهم نیست چقدر ممکنه بعدش بد باشه. مهم نیست، دیگه بیخیالش. 

Black Swan
۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
اونم همینطوریه، مدام خودشُ سرزنش می کنه که چرا نمیتونه براش کاری بکنه. بهش میگه: میدونم تو حالت خوب نیست، هر شب انقدر گریه می کنی تا خوابت ببره، هر روز دلت براش تنگ میشه، ولی چون به خاطر برادرت عذاب وجدان داری - که مشکلات ـش بزرگ تر از مالِ توعن - وانمود میکنی حالت خوبه، من بهتر از هر کسی میدونم حالت خوب نیست، ولی نمیخوام نگرانت باشم، نمیخوام دلداریت بدم، چون.. از فکر در هم شکستن و فرو ریختنِ تو از اینم بیشتر بدم میاد. وقتی مست کرده بود هم میگفت: یکی هست که من ازش خوشم میاد و الآن اوضاع سختی داره، حتا نمیتونم ازش بپرسم اوضاع از چه قراره و حتا نمیتونم دلداریش بدم، حتا نمیتونم کمکش کنم. 

وقتی منم همونطوری بودم، وقتی مشکلات پاشون رو گذاشته بودن رو گازِ زندگیم، اونم همون حرفا رو میزد، وقتی من تو بدترین شرایطم بودم دقیقن هیچ کاری نمیتونست بکنه و حتا حضورش هم دلگرمی نمی داد، خودشُ گم کرده بود و کوچکترین اهمیتی نمیداد. فکر می کردم حرف زدن در موردِ اینکه نمی تونست برات کاری بکنم حال بهم زنه، انگار که حتا تلاشی هم نمیکنه و فقط میگه نمیتونم.. نمیتونم.. تو مشکلات ـت فرق دارن، تو خیلی قوی تر ازین حرفایی. بعد من یه لبخند گنده میزدم و میگفتم اشکال نداره، می فهمم. ولی دروغ می گفتم. نمی فهمیدم، یه ذره هم نمیتونستم درک کنم که چطوری انقدر راحت میتونه بگه کاری نمیتونم برات بکنم.

ولی زود قضاوت میکردم، جاش نبودم که حرف میزدم. الان دقیقن تو نقطه ای وایسادم که اطرافم پره از آدمایی که با مشکلات رنگارنگ دست و پنجه نرم میکنن، من واقعن نمیتونم کاری بکنم و فقط میتونم بگم نمیتونم نمیتونم، حتا نیستم. دقیقن همونقدر وحشتناک و اعصاب خرد کن. ولی اهمیت میدم، یه عالم اهمیت میدم. هر چی بیشتر میگذره، بیشتر حس میکنم نمیتونم کاری براشون بکنم و فکر اینکه کنار گذاشتنشون خیلی بهتر از اینجوری آزار دادنشونه.. تو افق رفتن.. کمرنگ شدن.. من چیکار میتونم بکنم؟
Black Swan
۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر
ما هم دلمون تنگ میشه، انقدر تنگ میشه که انگار دلتنگی چنگالاشُ فرو میکنه تو قلبمون، تو سرمون، سرمون سنگین میشه، داغ میشه، انقدر داغ میشه و توش خاطره ها می چرخن و می چرخن و روی طنابِ مغزمون که عکسای نگرفته ـمونُ آویزون کردیم راه میرن که از چشمامون آب میاد. از گوشه ی چشممون آب میاد و صورتمون خیس میشه. ما هم دلمون تنگ میشه، انقدر عمیق تنگ میشه که به این فکر می کنیم که کاش هیچوقت اتفاق نیوفتاده بودن، ولی سرمون داغه، سرد که بشه می فهمیم بهترین لحظه های عمرمون بودن. ما دلمون تنگ میشه، برای همه چی تنگ میشه، برای خنده هاشون تنگ میشه، برای اخماشون تنگ میشه، برای صداشون تنگ میشه. ما ها دیگه حتا منتظر هم نیستیم. قرار نیست اتفاقی بیوفته، میدونیم خبری نمیشه، می دونیم دیگه آخرشه.. ما هم دلمون تنگ شده، ما چندین ماهه که نمیخوایم اینجا باشیم، ما چندین ماهه که یک لحظه هم دلمون نمیخواسته اینجا باشیم.. یک لحظه هم دقیقن جایی نبودیم که دلمون میخواسته. ما چندین ماهه میخوایم بریم، فاصله مون خیلی کوتاهه ولی مانع هامون خیلی بیشتر ازین حرفاست، اوضاع سخت تر ازین حرفاست. ولی هنوزم دلمون تنگ میشه.. "ما ها هم" دلمون تنگ میشه.. اگر چه به نظر نمیاد..

Black Swan
۱۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۰ موافقین ۶ مخالفین ۰
تلاش بیشتر و بیشتر و بیشتر و پسرفت..

مشکل چیه؟  
Black Swan
۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۹ موافقین ۳ مخالفین ۰
اینکه درست نمیدونی داری چیکار می کنی، تو اوجِ وابستگی فاصله می گیری و انقدر دور می شی و تو خودت غرق که دست و پا میزنی تو خلاء، تو عمقِ بی اعتنایی بی نهایت نگرانی، تو فکری.. اینکه هنوز درست نمیدونی چی داره اطرافت میگذره. کلی ایده و خواسته ی نا تموم داری و تا به یه جایی از مسیر می رسی، سُر میخوری و دوباره مثه گذشته سردرگم میشی، اینکه هیچی اونجوری که میخوای پیش نمیره.. اینکه داری عوض میشی.. تغییرِ لعنتی.. جلوی همه چیز رو گرفته.

Black Swan
۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۸ موافقین ۳ مخالفین ۰

نمیدونم به کی گفتم، یاسمین بود یا ملیکا؟ ما به خاطر غرور یا هر چیزیِ لعنتیِ دیگه ای سر مشکلات خودمون گریه نمی کنیم. اینکه یِهو سر یه چیز الکی چندین ساعت گریه می کنیم یا از آخرین دفعه ای که گریه کردیم چند سال میگذره و یهو یه دفعه می ریزیم بیرون، یهو انقدر گریه می کنیم که تمام دستمال کاغذایا تموم بشن و حتا دنیا ازت خسته بشه، به خاطر اون موضوع کوچیک نیست؛ همش به خاطر همه ی حرفا و داستاناییِ که خفه شدیم از نگفتن ـشون، از اینکه "مشکلِ اینی که میخوام باهاش حرف بزنم بزرگتر از مالِ منه" ترسیدیم. یا از ترسِ هر چی هر چی هر چی.. این موقع ها فاصله گرفتن هم جواب نمیده، خوبم گفتنایِ الکی از ترسِ چرای بعد از نه گفتن.. می گیرین که چی میگم؟ اینا هیچکدوم جواب نمیده.

حس ـش مثه اینه که هسته ی هلو قورت داده باشین و لبه های تیزِ دو طرف ـش گلوتونُ خراش بده و سنگینی خودش راه گلتون رو بسته کنه..

Black Swan
۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۴ موافقین ۴ مخالفین ۰

یه آرامشِ عجیبی بود، نشسته بودم. می دونسم دیره، خیلی دیر بود. بچه ها از دورِ سوم خوندن حرف میزدنُ من حتا نمیدونستم کتابم کجاست. البته این چیزا همیشه پیش میادا، ولی پر از استرس، پر از نگرانی. ایندفعه میدونستم میرسم بخونم، به کیکایی که عمه درست کرده بود فکر می کردم، به انارایی که مامان دون کرده بود و شیرینایی که مسعود خریده بود. انگار همشون تو یخچال منتظرم بودن. تلویزیون نگاه می کردم، به اینکه آخر هفته میتونم یه دلِ سیر بخوابم و راستی، به تو هم فکر میکردم..



Black Swan
۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۲ موافقین ۵ مخالفین ۰

آهنگ Hello ادل می خوند برای خودش، البته تو اون شرایط باید یه آهنگی مثِ بارون که میزنه نمی دونم چی.. بقیه ـش چی بود؟ راه می رفتم روی زمینِ خیس، دستامُ از پشت زیر کوله پشتی قفل کرده بودم. داشتم می رفتم سمتِ ایستگاه اتوبوس که چشم ـم به بستنی فروشی افتاد. می دونین، هیچی به جز این نمیتونه گشاد ترین لبخندی که می تونم بزنم رو به لبم بیاره. یه نگاه کردم به کیف پول ـمُ و برعکس همیشه که فقط کرایه اتوبوس داشتم، بازم پول داشتم. به قولِ الهام یه عالم پول! :))

 

 رفتم تو بستنی فروشی، مردم داشتن آش و فرنی می خوردن؛ من دلم هویج بستنی میخواست خب. بستنی زعفرونی، با همون تیکه های پسته یِ معروف و آب هویج. البته قضیه بستنی بیشتر تشویقیِ خودم بود برای خوب دادنِ میان ترمِ سفیر، آدم باید خودشُ تشویق کنه خب، هوم؟


   بعد که از بستنی فروشی اومدم بیرون، چشم ـم به گلخونه افتاد. من اهلِ گل و اینا نیستم، نه اینکه وقت نداشته باشم ولی خب حواسم نیست. ینی نمی دونم حواسم کجاست ولی هر جا که هست، اینجا نیست. خلاصه که دیدم کاکتوس چیزِ خوبیه برای منی که حتا درست و حسابی نمی رسه به درس و زندگیِ خودش. اینکه هر چهار پنج روز یه بار باید بهش آب بدم و شکرِ خدا این روزا بارون زیاد میاد. چهار تا خریدم، ازون ریزا که خارای درشت دارن. تـوی کیف ـم هم کادوی تولد ترمه بود، خیلی بده که نمی تونم ببینمش. ولی سانازُ می بینم، ساناز کادومُ میده بهش، براش ادکلن خریدم، ازون ماگا که شبیهِ لنزِ دوربینه و شکلات.

   

نشستم تو اتوبوس. آهنگ Dark paradise لانا یه تیکه داره که میگه All my friends ask me why I stay strong و الباقیش.. ملیکا در موردِ من، همینُ به زهرا میگفت. حرفاش مزه ی شیرینی ناپلئونی میداد. میگفت به نظرم سمانه خیلی با بقیه دخترایِ این سنی که دیدم فرق داره، قوی تر و بزرگتره. هر چی هم که بشه تصمیمِ خودشه، از پس ـش بر میاد، میدونم که بر میاد. البته حرفای ملیکا معمولن مزه ی شیرینی ناپلئونی می دن، علت ـش هم این نیست که در نود درصد موارد با من موافقه، چون اگه مخالف هم باشه پشتمه. می دونین که چی میگم؟ عواقب کارم رو می دونه، بهم میگه و کارِ خودمُ میکنم. ولی بعدش بهم نمی گه: "دیدی بهت گفتم!"

   

اینجوری بود که شروع ـش کردم، به امیدِ اینکه اگه برگردم و از کاری که میکنم نتیجه ای حاصل نشه، کسایی باشن که برگردم پیش ـشون.. اینکه خیلی چیزا داره درست میشه، اینکه مثلاً رو به جلو میرم و اینا، که اگه قرار باشه خودمُ با خودم مقایسه کنم چیز بهتری ام مثلن. ولی به قولِ سمانه قانع نباش و اینا.

   

به این فکر می کردم که می تونم..

 می تونم خیلی چیزا رو درست ـشون کنم،

 از درسایِ همین اول سال تلمبار شده ام گرفته،

 تا خیلی چیزا.. تموم کردن خیلی چیزا..

  تقریبن رسیده بودم.

   

از نو برایت می نویسم

 حال همه ی ما خوب است

 و اتفاقاً این بار، باور کن!

  

 + قالبِ جدید هم به خاطر همین حرفاست تقریبن..

Black Swan
۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۴ موافقین ۴ مخالفین ۰

بعد از چندین ماه کلنجار رفتن با خودت بالاخره مطمئن میشی که واقعیه، که حقیقت داره. که واقعی ترین چیزیه که تا حالا حس کردی، مطمئن میشی، اطمینانِ واقعی. بعد از همه اینا آخرش می فهمی اشتباه می کردی.. دیگه چجوری میتونی بفهمی چی درسته و چی غلط..؟ چطوری میتونی به خودت اعتماد کنی..؟


شاید واقعن باید نوزده سالگی عاشق بشیم، هوم؟


نیازمندیم به عاشق بودنت

به شعر های نوزده سالگی

به دیوانگی های کوچکی که "این بار" شکست نخواهند خورد

"نیازمندیم که دیگر دیر نباشد"


Black Swan
۲۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر