انقدر عصبیم که از شدت فک درد نمیتونم دهنم رو باز کنم، حالم از همه ی آدمای دور و ورم بهم میخوره، از تک تکشون
انقدر عصبیم که از شدت فک درد نمیتونم دهنم رو باز کنم، حالم از همه ی آدمای دور و ورم بهم میخوره، از تک تکشون
اوندفعه یه پستی گذاشته بودم در همین مورد. واقعن که به قول اون کتابه، "فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج" چون نه با اینجا موندن، نه با این آهنگا، نه حتا با بوی سیگار و اینطور نزدیک بودن پیازهای بویایی به لیمبیک، من دیگه هیچی جز یک سری تصویر بی معنی تو ذهنم ندارم. مثلن یادم میوفته چرا انقدر از بوی سیگار بدم میاد. نه اینکه چرا رفتن غریبه ها از زندگی آدم باید مهم باشه
+ دو تا مطلب خیلی مهم هست که امروز خیلی نگرانم کرده، ولی چون میدونم هیچ راهی نداره جواب سوالام رو بگیرم و نگرانی م رفع بشه، میخوام بزنم تو فاز به یه ورم - به خصوص در مورد اون موضوعی که احتمال اینکه ازش سر دربیارم و اون یکی هم کمتره-
نود و هشت عزیزم، بیا و نقطه عطف زندگی من باش، که این ماهی دیگه تو این تنگ کوچیک دووم نمیاره و پرنده شب ها به یاد آسمون گوشه قفس می خوابه
من از نود و هفت یه چیز خیلی بدیهی یاد گرفتم و شاید برای شما که اینجا رو می خونید چندین ساله ثابت شده ولی خب من امسال بهتر از همیشه فهمیدمش. اینکه هیچوقت فکر نکنم کسی رو شناختم. حتا اونموقعی هم که شناختمش فکر نکنم شناختمش. از آدما تو ذهنم بت نسازم چون هرچیزی از هرکسی بر میاد. هرچیزی از هرکسی به معنای واقعی کلمه. آدما دیگه شگفت زده م نمیکنن. سال سختی بود. امیدوارم نتیجه ش رو بگیرم
ظهر رفته بودم حمام. اومدم بیرون و دیدم مامانم نیست. فکر کردم خوابیده. رفتم سر جاش رو نگاه کردم و دیدم نیست. نور از لای پرده ی آشپزخونه روی زمین می تابید. من وایستاده بودم دم اتاق مامانم و تو اون لحظه نه چندان طولانی، حس میکردم تنها ترین آدم روی زمینم. از وقتی بچه بودم اگه مثلن از خواب پا میشدم و می دیدم کسی خونه نیست همینطور میشدم. شاید برای بقیه چیز عجیبی نباشه ولی برای منی که همیشه خونمون پر آدم بوده سخت بود. یه دفعه بچه بودم و صبح پاشدم دیدم کسی خونه نیست. اونموقع ها خیلی کسی موبایل نداشت و من فقط شماره خونه عمه م رو بلد بودم. زنگ زده بودم خونشون و گریه میکردم و با دختر عمه م حرف میزدم تا مامانم برگشت. امروز ظهر اول به مامانم زنگ زدم. بعد به خواهرم زنگ زدم. من هیچی اشاره ای نکردم ولی اون پرسید دلت برام تنگ شده؟ چجور فهمید نمیدونم. گفتم آره. و خیلی ناراحت بودم. من شروع کردم به حرف زدن، جلسه ش شروع شده بود و میخواستم قطع کنم، گفت اشکالی نداره. کلی حرف زدم. داشت میگفت تو هم افتخار منی. دلم گرم شد. قطع که کردم از خودم پرسیدم چرا از اولش یاد نگرفتم حرف بزن؟ کی فهمیدم همچین بار سنگینی رو خودم تنهایی باید به دوش بکشم؟ فکر میکردم از پسش بر میام، فکر میکردم وفتی تنهایی از پسش بر بیام همه میفهمن. نتونستم. به اندازه کافی قوی نیستم. ولی قوی تر میشم. قول میدم. به همه ی آدمایِ امنِ زندگیم.
حالم خوبه، به قول منا خوب نبودن فقط انرژی آدم رو میگیره.
مثل اون هزار دفعه ای که فکر میکردی از پسش بر نمیای و ته زورت رو زدی و خودت دهنت ازین قدر جسارتت باز موند، ایندفعه هم از پسش بر میای، قول میدم. چون تو همه زندگیت از پسش بر اومدی
خوب نیستم. فقط ازینکه نمیتونم دلیلش رو توضیح بدم خسته شدم و میگم خوبم. دارم خفه میشم
کاش این گردباد زمان که دست همه رو گرفته و با خودش می بره، دست من رو هم میگرفت تا اینطور از کاروان جا نمونم. انقدر نگران و ناراحت و فسرده و پژمرده و خسته و ناتوان و در عین حال عصبی م که حالم بهم میخوره ازینکه اینارو اینجا می نویسم. دلمم نمیخواد با کسی در موردش حرف بزنم. فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم نه هیچکس دیگه. جنس استرسم با استرس سر جلسه امتحان فرق میکه. اونموقع دست و پام میلرزه. این روزا قلبم تیر میکشه. کاش قبل اینکه ازین کابوس بیدار شم، خودم یه راهی پیدا کنم تا آروم شم
+ بی اندازه احساس نا امنی میکنم. از قدم زدن تو این خیابونا. حاضرم هر چی دارم رو بدم برای یه آپارتمان نقلی تو جهان بینی یا میثم. هرجایی به جز اینجا